پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اگر چه زخم ها عمیق استاما ماهم زره پوشان سرسختیم🤞🏻♥️رقیه سلطانی...
عشق را پرستش کن من تو را عشق می خوانم زمانی که تو مرا دیوانه خودت کنیو حضورت مرا خوشحال و من تورا به جان وصل دهمدیگر چیزی میان ما پنهان نیست عشق مگر چیزی جز درک احساسات است اگر خواهی مرا عاشق باش و آزاد عدالتی میان ماست که می گوید شما کامل هستید و میخواهید یکدیگر را کامل تر کنید !رقیه سلطانی...
اینجا دنیایی است پر از آدمیکه متولد شدند از دردها اما صدایشان بگوش نمی رسد 🖤رقیه سلطانی...
تو را از فراز هفت آسمان تا ژرف ترین نقطه ی زمین دوستت دارم♥️✨و ریشه های قلبم را به جانت وصل می کنم 🦋مبادا دگرگون شوی که جانم آتش می گیرد🔥رقیه سلطانی...
عشق تو از پیونده قلب ها نبوداز پیونده سلول به سلول جانم بودتو همچون خون در رگ هایم جریان پیدا کردیو من به بیماری عشق تو مبتلا شدم وتو در من رشد کردی و از من شدی حال ما دو جسم در یک روح پنهانیم💕👻رقیه سلطانی...
درد عشق تو کشیدم که شدم بعد تو اینگونه گرفتاربعد تو همدم و یار دله خسته شد سیگارآنچه از عشق تو در خاطر من ماند چه بود؟قلب من در انتهایش آخِرم عشق تو را باختِ بودکاش یادی بکنی از من عاشق تو ای جان تنمشاید این قلب مرا یاد تو آرام کند ❣️رقیه سلطانی...
برایم نامه ای فرستاده بود در نامه نوشته بود:بگو برای خندهایت ✨برای چشمانت👀برای تو☝🏻 برای عشق من❤️کمی اسپند دود کند🧿از زیباییش شهر مهبوت شده است👌🏻نکند چشمانشان شور باشد🩹🥺رقیه سلطانی...
دل» بی قراری می کند بهانه می گیرد بی قراریش تو بهانه اش تودردش تو تمامش تویی💕🌸رقیه سلطانی...
او از عشق می گفت و من تورا می دیدم:)♥️...
رویاهایش را به حقیقت تبدیل می کنددختری که در سختی ها جان داد..💪🏻💚رقیه سلطانیR soltani19...
اینجا دنیایی است پر از آدمی که متولد می شوند از دردهااما صدایشان بگوش نمی رسد....!رقیه سلطانی...
بیا به دنبالم!و مرا ببر به جایی که آدمی نباشد...جز من و تو💞که آدم ها زخم که می زنند مرحم نمی شوند:)💔رقیه سلطانی...
نگرانم نگران خودم و حال دلمنگرانم که پس از تو به کی دل بدهم؟ نگرانم که چرا بی تفاوت شده ام!مثل بُت کنج اتاق در فکر توام...🖤رقیه سلطانی...
می خواهم حرف بزنیم از ناگفته های چند روزه تو از نبودن من بگو من از نبودن توانگار که فقط به سفر چند روزه ای رفته ایمو حال برگشتیم بیا و پس از این چند روز دوری کمی در آغوشم جان بگیر💖رقیه سلطانی...
دلتنگ که باشی دیگر هیچ چیز آرامت نمی کندمی باری و می باری!دلتنگ کسی که هیچوقت نبوده یا کسی که نیامده رفتو خاطرات دو سه روزه اش را مرور و تکرار میکنیگاهی هم در خیالت با او حرف می زنینمی دانم کی تمام می شود این دیوانگی اما هنوز در منی!🖤🙃...
از چه برایتان بگویم؟از چه بگویم که حالت خوب شود؟از چه بگویم که غم جرات آمدن به سمت را نکنداز چه بگویم که بیخیال فردایت شویو غرق شادی امروزتاز چه بگویم که درد و حسرتی در ابتدا و انتهایش نباشد!از چه بگویم پایانش تو نباشی♥️...
بیا تا برایت بگویمکه چقدر شبها و روزها بی تو دشوار می گذرد...بیا تا برایت بگویم که اینجا هوا کم استبیا تا حداقل یکبارکوچه های شهر را با هم قدم بزنیم در آغوشم بگیری و از نگرانی هایم کم کنی!بیا تا بگویم دوری بس استبیا و دلتنگی هایم را به اندک برسان...!🖤...
گاهی سخت دلتنگ می شوم گویی که می خواهم تو را از خیال های خوش بیرون کشمو در آغوش گیرمت گویی که بغض کنم واشکی نیایدگویی که در آن سوی میدان فقط تو باشی و من!رقیه سلطانی...
گورخانه ای که برایم می سازیم را از سر لطف و دوستی نگذار و با دستانت مرا زنده به گور نکنکاش به ازای این کار نفس کشیدن وبرگزیدن را به من می آموختیو مرا به دستان بی مهری نمی سپاردی!رقیه سلطانی...
باران هم عاشق است دلتنگ که می شود می بارد!رقیه سلطانی...
من دوستت دارم و فراموشت نمی کنمو نمی خواهم تو را از خودم دور کنمحتی اگر می دانم که بدتر می شود!رقیه سلطانی...
میان عشق آنها من بودم و هزار دلتنگی!رقیه سلطانی...
تو شلوغی های شهر من بسیاری چه برسد به تنهایی هایش!رقیه سلطانی...
این عشق چیست ؟کیست؟که همه را دیوانه کردهرقیه سلطانی...
و اکنون ذره ذره می شوم ز دوریت!رقیه سلطانی...
خاطره ها را میبینی بی تو هر روز جوانه می زنند...!رقیه سلطانی...
با شعر نو،با کلام ساده،با قلم و خودکارگفتم و نوشتم از تو آنها شنیدی و خواندی اما باز هم نیامدی!رقیه سلطانی...
سهم عشق همین استگاهی جای خالی گاهی جای دیگریگاهی هم ماندن و ماندن و ماندن...
طعم تلخ عشق تو و طعم تلخ قهوه عصر جمعه عجب ترکیب غم انگیزی است...!...
گفت بمانم؟گفتم بمان!گفت تا به کی؟گفتم تا به جان گفت نمی شوددیگر نگفتم لال ماندم...!...