من از تبارِ خیالِ سوختهام، ای رب ز خاکِ خامش و رؤیایِ رفته در دیوار ز نسلیام که به پرواز دل سپرده ولی به خاک خورد، در این سطرهایِ بیتکرار قلم زدم به دلِ شب، که قصهای بنویس شبیه آنچه نیاید دگر به تکرار دلَم موزهست، پر از نقشهایِ خاکستر...
“تمام عمرم در جهانی گذشت که گوش داشت اما شنیدن نمیدانست، و من در سکوتی پر از فریاد، حق نداشتهای بودم که به رسم هیچکس پذیرفته نشد.”