پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
این همه دلشوره افتاده است بر جانم چرا؟من که امشب خوب بودم پس پریشانم چرا؟باز هم از پنجره رفتم نگاه انداختمآسمان صاف است پس من خیس بارانم چراخانه ام سقفش چرا اینقدر پایین آمده؟بین این دیوارها درگیر زندانم چرا؟من که با هر خاطره یک حبه اشک انداختمتلخ تر دارد می آید فال فنجانم چرا؟مثل این گل آخرش یک روز پرپر می شومدوستم دارد؟ ندارد؟ نه! نمی دانم چرا؟...
خدا مرا برای تو انار آفریده استبه دانه دانه ی غمی که هست در دلم قسم...
من قانعم به خنده ای محو و نگاهی تارحتی کنار عکس تو خوشبخت خواهم بود...
گر چه دور خانه ام صدها نگهبان داشتمباز با غم رفت و آمد های پنهان داشتمگرچه تنها حربه ام اشک است حالا ، یک زماندر نگاهم جنگجوهای فراوان داشتم...از همان روزی که آدم سیب را از من گرفتپا به پایش در دل تاریخ جریان داشتم..عشق با من بود.. لیلاوار یا سودابه وارخوب و بد.. اما به احساس خود ایمان داشتمداستانم هفت خوان رستم دستان نشدمن ولی اندازه ی سهم خودم خوان داشتمباز هم دلخوش به این بودم که بادی می وزدقدر موهایم اگر روز پر...
روی دیوار دلم سایه ای از قامت توستمثل تنهایی من قد بلندی داری ......
نغمه ی نقاره یک سو ، یک طرف هو هوی بادمن دلم را داده ام در این هیاهوها به تو...
بخند که صدای زن همیشه بغض و گریه نیست...
دنیای ما به دلخوشی آخرت گذشت...
مهر در چهره ی مثل پری اش بسیار است ماه منظومه ی من مشتری اش بسیار است...
تو آسمان منیجز پناه آغوشتبرای بال و پرموسعت پریدن نیست...