پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از درونم یک نفر شب غصه خواری می کندبی تو این چشمان من شب زنده داری می کندمی روی گاهی زیادم بی دلیلخاطراتم ناخودآگاه گریه زاری می کندتا برای شعر خود قلم بر کاغذ می زنمنام تو هر واژه را چون گُل بهاری می کندتا بیایی پر کنی افکار پوچ ذهن منلحظه های عمر من لحظه شماری می کندیوسفم در چاه تنهایی هنوزم مانده استمصر قلبم از نبودش بی قراری می کندچیده ای با دست خود این سیب کال زندگیدر خیالش عمر من غم را فراری می کند...
این روز ها بیشتر از همیشه به رفتن فکر میکنم،به جا گذاشتنِ خاطراتِ شیرین و تلخِ سال ها تجربه،فکر میکنم به ندیدنِ عزیزانم،به آغوش نکشیدنِ آدم های امنِ زندگی ام،فکر میکنم به یک پروازِ همیشگیبا مقصدی معلوم و بدونِ هیچ بازگشتی،به جا گذاشتنِ هر چه که داشتم و نداشتم،هر چه خواستم و نخواستم،هر چه رسیدم و نرسیدم،این روز هابیشتر از همیشه برای رسیدنِ به امید،برای رسیدنِ به آرامش،برای پا گذاشتنِ به دنیایی که شبیهِ گذشته نیست،به رفتن ...
اگر به عقب بر میگشتم،باز هم برای دیدنت میآمدم،باز هم برای بودنت لحظه شماری میکردم،باز هم دلتنگت میشدم...اگر به عقب بر میگشتم،باز هم دوستت داشتم،فقط به رویت نمیآوردم،تا همیشه غریبه بمانی...آدم، از غریبهها انتظاری ندارد......
نمیدونی این چند روز چقدر ذوق داشتمهمش لحظه شماری میکردم تا روز تولدت برسه...اینقدر دوس دارم خدا رو بغل کنم و ازش یه عالمه تشکر کنم که تو رو آفرید...اخه اگه تو نبودی من از کجا می فهمیدم دنیا هنوز قشنگیاش و داره...تولدت مبارک بهترینم...
لحظه شماری می کنمواسه روز تولدتواسه من آرزو شدهکه دعوتم کنی خودت...