پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نگاه مهربانت رنگ دریاستتو می خندی جهان بی وقفه زیباستلبت تفسیر سبز ناز و غنچهتنت یک کوچه گیج از عطر گل هاستچه بی رحمانه زیبایی و شیرینتو طوفانی! تو آشوبی که برپاستغزل پیش تو می افتد به سجدهتمام واژه هایم در تمناست،بهاری می شود شعر از هوایتصدایم کن! صدایت را دلم خواست...«سیامک عشقعلی»...
او حرف می زد... من ولی محو صدایش...می ریخت دور از چشم او قلبم برایش...زیبایی اش در واژه هایم جا نمی شد!انگار می رقصید باغی با هوایش...بالا بلای من به قدری ناز دارد یک شهر می میرد برای اعتنایش! هرچند از او مهربان تر نیست اما مغرور و شر هم می شود گاهی به جایش! گفتم: بگو زیبایی ات! یا حرف هایت؟ با خنده آنی گفت: اصلا هر دوتایش! 🔹شاعر: سیامک عشقعلی...
چه اکنونی از این زیباتر ای زیبا که هستینیازی با تو به خورشید و به فردا ندارمبرای زنده بودن، زندگی کردن، نمردندلیلی بهتر از عشقت در این دنیا ندارم! «سیامک عشقعلی»...
امروز می خواهم هوایت را ببوسم پروانه باشم چشم هایت را ببوسم اسمم چه زیبا می شود با لحن نازت انگار می خواهم صدایت را ببوسمرد می شوی از خواب هایم گاه و بی گاهیکبار باید جای پایت را ببوسم با یک نگاهت هم دلم شاد است از دور من شوق دارم اعتنایت را ببوسم در شعرهایم سبز می مانی همیشههر روز باید ماجرایت را ببوسم« سیامک عشقعلی»...
«مرد» کویر حسرت و جنون بود که گل سرخ شکفت و «زن» عشق شد! خندیدی و دلم برات رفت... بعد؛ علاقه ی ساده ی من عشق شد! عشق تو پایان یه قرن درده! حس می کنم کسی دعام کرده! این پسرِ اردیبهشتی هر روز جهانشو دور چشات می گرده! طول کشید پاییزِ بی رحم غممن کی بودم؟ یه برگ توو دست باد! درست در اوج ویرونی هام بود...خدا تورو برای من فرستاد! یه صبح غمگین بی فردا بودممثل یه تبعیدیِ تنها بودمباخته بودم رویامو به زندگیخسته ترین آدم...