پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جُمعه است و تمامِ افکارَم جَمعِ تو شده لَبخندِ اولِ صُبحتیک روزِ نَحس را بِخیر میکنَدنِمیخندی؟!...
چای ات را بنوششعر بگورو به روی پنجره بایستو به بارانی که نمی باردخیره شو..زندگی همین لبخندهاستکه خودت باعث َش شده ای!...
عشق...تنها آینه ایستکه هربار نگاهش میکنمکودک دو ساله ایرا میبینممشتاق گرفتن دست هایت...!...
همچون...دختری پیر و فرسودهانتهای کوچه باغِ عاشقی هامانهمان افسوس بی پایانهمان لبخند بی شَکت...تو را با خاطره هامانتو را با عطرِ شیرینت...تو را با قلبِ محکومت به تنهاییتو را تا آخرِ دنیاتو را من دوست میدارم...! ....
شبیه نوبرانه هایهرفصل...شیرینی! یلدات مبارک...
چایِ طَعمیفقط چایبا اسانسِ لبخندَش...آن هَم در یکعصرِ خسته یِ کاری......
حالا زنی...با لب هایی قرمز ، موهایی پریشانلباسی جذبدلت را میبرد...!و منبا ارایشی ملایم ، موهایی بافتهلباسی سادهاز قافله عقب میمانم...!...
هر روز بیشتر از دیروز"دوستت دارم" و کمتر از فردااین تنها تضادِ شیرینِزندگیم است...!...
خداروشکر...هنوز کمپی برای ترک عشقنساخته اند...!دعوای این روزهایمن و مادرمسر اعتیادم به توست...!#صفا_وهابی @cafe_amas...
شب، موهای توست!ریخته بر بازوان ماهتاریک؛طولانی...طولانی......
کودکانه دوستم بدار ..مثلا وقتی مادرت گفت :این نههمان جا...بنشین و برایم گریه کن...!...
تو همانی که می شودچای را کنارتبدون قند...شیرین نوشید...
بهترین روز زندگی منروزیست که تو در میان ناباوریهامی آیی و کنارم می نشینیو دستم را می گیری......
در من گنجشک هایی هر صبح،به رسم بودنت آواز می خوانندو این یعنی که عشقهنوز از شهرمان کوچ نکرده است... ️️...