پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از شکایت هم دلم شاکی شدهبس که گفتم بس که تاثیری نکردبس دعا کردم برای حاجتیخسته از این گفتگوی بی ثمرتکیه بر خود کردم و برخاستماین چنین کردم توکل بر خودمزین توکل بیش از اینها یافتمز آن توکل هر چه داشتم باختممازیار اعرابی...
ترس می گوید نروآنجا کبابت می کنندمیل اما بی قراری می کندمازیار اعرابی...
آرزو کردم خودم را در میان خویش دریابمرَوَم پیش خودم پای کلامش سیر بنشینمبگویم از دلی آزرده حال و خسته و رنجوربگیرم نسخه ای و وارَهَم زین حالت مهجورمازیار اعرابی...
برای مردمی که زندگی نکردن را زندگی کردند.@maziararabi59...
و آنگاه مردی کهاسیرِ حضور ذهنجایی در همین نزدیکیهاست!!آمدم، اما کسی را نیافتم که من را بیابد.آمدم که در نظر محیطِ پیرامون پیدا شوم اما گُم شدم.بعد از سفری طولانی از درونِ شرم خارج شدم تا بیایم و جلوه کنم اما کسی من را نمی دید. فرسودگی و انزوا هدیه ای از جانبِ شیطانِ دست پروده ی خویش بود که در طبق اخلاص ارائه شده بود.آمدم ولی چیزی برای کشف نیافتم، دنیای بیرون را ذلیل و کوچک همراه با مردمانی کوته بین، کوته فکر و زبان دراز و زیاده خو...
در آرامش به پیشرفتَت ادامه بده،صدای موفقیتَت همانند سیلی به لاله یگوشِ بدخواهان و کوته نظران نواخته و برقِ تعجب در دیدگانشان خواهد درخشید...مازیاراعرابی...
دیدی یه سریا واسه اینکه دیده بشن خودشونو میچسبونن به این و اون؟هیچ هنری ندارن جز هنر تعریف از هنر دیگرانی که تو هنرمند بودنه اونا هم شک و شبهه هستش.کلا آویزون بودنو به طرز عجیبی بلدن و ازش لذت هم میبرن. تو هم مثل این آدمارو زیاد دیدی، مگه نه؟؟اصلا گماشته بودن تو ذاتشونه و چاکر و نوکر بودن جزو لاینفک حیاتشونه.میدونم که میفهمی چی میگم.دقیقا همونی که تو سرت میگذره دارم به زبون میارم..میگم، چرا نمیتونی خودت باشی؟چرا همیشه باید مارو ...
تا اومدم بجنبم، رفته بود.همچین تو بیخبری رفت که وقتی فهمیدم خیلی دور شده بود.هر چی سعی کردم که بگیرمش، نشد که نشد.مثل غریبه ها شده بود باهام حرف نمیزد.خودمو میگم بابا، همونی که منو ترک کرد..تو سر و صدای کوچه و بازار غرق شده بودم که تنهام گذاشت.خالی شدم، از تو پوشالی شدم.همش بیرون بودم، آخه کسی تو خونه نبود که برم پیشش بشینم و یه چایی بزاره جلوم و باهام هم کلام بشه.از وقتی رفت، آواره شدم.به جون خودش که برام خیلی عزیزه، اسیرمون ...
تا حالا صدای جیرجیرکو تو لابه لای همهمه ی سکوت شنیدی؟؟خیلی باحاله...انگار که ذهنتو میرقصونه..تا حالا با ذهنت، تونستی برقصی؟؟؟رویایی میشه ها...دست دلخوشی هاتو بگیری و آروم آروم با یه ریتم لایت، برقصی..میگما، بیا بریم یه جایی که فقط صدای جیرجیرک باشه. یه ذره فک کن،؛ خیلی شلوغ میشه، هر کسی دست خاطراتشو گرفته و اومده رو صحنه داره کیف میکنه..منو نیگا، دوس ندارم صدای جیرجیرش قطع بشه، دوس ندارم بشینم، میخوام همیشه با لذتام تنها باشم و خو...
شنیدی میگن طرف آدمه بیرون نیست،شنیدی میگن بیرون نمیتونه طاقت بیاره،میفهمی؟؟الان زیادیه آدما فقط مال بیرونن و ماله درون نیستن.الان همه از خودشون فرار میکنن.بیرون، انقدر زرق و برق داره که حیفه آدم ازش بگذره.درون، انقدر جنگ و امر و نهی داره که اعصاب میخواد بهش بها بدی. آدمی که وسطه بیرون و درون گیر میکنه خیلی دیدنیه.کاراش با عقله بیننده همخونی نداره.حرفی رو میزنه و بعدش پشیمونی از سر و روش میباره، کاری میکنه و دوباره برمیگرده واس...
من نیگا، رفتم دمه مغازه گفتم محبت داری، لبخند زد گفتم انقد کمه، میخوام ببرم،گفت ندارم تموم کردم.همه جارو گشتم پیدا نشد که نشد..یهو یکی رو دیدم که آشنا میزد، یه آدرس داد گفت اونجا پیدا میشه.رفتم یه محله قدیمی تو کوچه پس کوچه، آخر یه کوچه بن بست یه زیر پله بود که شده بود مغازه، یه پیرمرد باحال نشسته بود اونجا، گفتم محبت داری،گفت چقد میخوای،وقتی اینو گفت خستگیم فرار کرد.گفتم یه چند کیلو بده، وقتی داشت برام وزنش میکرد یه ذره مزه مزه...
میگم خوش به حالت، تو خیلی خوبی، کلی زحمت می کشی بزرگ میشی تو سرما و گرما تقلا میکنی تا آب و نون پیدا کنی، سال به سال بهتر و قوی تر و تنومند میشی.با بی مهری اطرافیان و رهگذر مواجه میشی و از زمین و هوا برای باقی موندن مبارزه میکنی تا یکی بیاد و تمام حاصل زحمت چند ساله رو بهش هدیه کنی اونم با عشق تمام.یعنی میشه مثل تو بود..میشه آدم بدون عذاب از خودش بگذره..میشه آنقدر قشنگ، بخشنده بود..اگه بشه مثل تو بود که دیگه همه چی حله..همه چی ک...
مکانی برای آرامش.....مکانهایی در دنیا وجود دارند که نه انگار حجمی را در زمین بلکه فضایی را در آسمان به خود اختصاص داده اند مکانهایی که انگار دروازه های ورود به عرش هستند و ورودی آسمانها فقط از این دالانها امکانپذیر است. جاهایی که متهم های زمینی را محترم میسازد و مجرمهای زمینی را محرم. فضاهایی که از بی خداترین و بی ایمانترین افراد جامعه، با خداترین و با ایمان ترین موجودات را میسازد و معلمهایی دارد از جنس نور و روشنایی که همزمان و در کنار ه...
میگفت که بازی هنوز شروع نشده،گفتم پس کی شروع میشه؟گفت از وقتی که خودت رو از نزدیک ملاقات کنی..گفتم پس تا اون روز چی میشهگفت ؛ تمامه تا به امروزت فقط تمرینی بوده برای شروع بازی و پرواز ...مازیاراعرابی@maziararabi59...
شاید باید میرفتم...شاید نباید فکر میکردم...شاید رفتنم باعث اتفاقای خوبی میشد...ولی واستادم فقط به دور دست خیره شدم... چرا نرفتم؟؟باور کن خودمم نمیدونم چرا؟؟خشکم زده بود و حال عجیب غریبی داشتم...ولی دوباره تصمیم گرفتم برم..شاید الانم دیر نشده باشه...باید آماده بشم..باید تجربمو ور دارم بزارم کنارِ خودم راه بیوفتم..همیشه در حسرت شخصیتی از خودم هستم که هرگز نبودم..تلاش برای رسیدن به توهمی زیبا و خواستنی از خویش..آنچه ...
شاید در توصیف آرامش همین بس که؛از دیدنِ خویش بیزار نباشی..و بدانی که یاد و نامت در دل و فکر دیگران، لبخندی از سر رضایت و تصویرِ مطبوعی از جنس مهربانی به همراه خواهد داشت...مازیاراعرابی@maziararabi59...
به سختی بلند میشوم و می ایستم در میان خودم،،صورتم خون مرده از گردِ طوفانهایِ ناملایماتدلگیر از آنچه تقدیر می خوانندش و کور سویی از امید که آن دورترها سو سو میزند.. با لباسی ژولیده و ناتوان برای قدمهایی که شاید آخرین باشند و فرصت به در کردنِ خستگی را نداشته باشند..دلم، خودم را می خواهد، خودِ خودم که مدتیست ناپیداست. ..در میان تلاطمِ موجهای درون، سوختن را چشیدم..شده ام دیواری غیر قابل نفوذ برای رسیدن به خودم...هر از چندی خواب...
تا که سر خوش میشوممی آیدم چندین بلاتا که می بالم به خودسیلی رسد از ماوراءمانده ام کین عمر کوتهکی شود بر کام مامازیاراعرابی@maziararabi59...
و خداوند در طرفه العینی چنان لحظه ات را می آراید که چیره دستان نامی، با چشمانی گرد شده و انگشتی بر دهان به آن می نگرند...چِشیدنِ لحظه ها را که بدانی،او را لمس خواهی کرد...مازیاراعرابی...
حوالی دلتنگیهایم دست و پا زدنِ کسی را می بینم که صورتش از ترس دگرگون شده و قابل شناسایی نیست.نزدیکش که میشوم انگار نیرو می گیرد و خودش را آرام می کند و در کمال خونسردی، خویش را نجات میدهد..در کُنجِ بی کسی هایم انگار تنها نیستم، همیشه کسی هست که او هم تنهاست و با هم به خویش پناه می بریم...گمان می کردم که تعریفِ تنهایی را می شناسم اما این نیز به مانند دیگر داشته هایم، خیال بود...همیشه وقتی به گوشه ای پناه میبری انگار که خود را به مهمانی با ...