متن بی قراری
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بی قراری
مگر خیال چشم تو.
مجال خواب میدهد.؟
دلم بهونه گیر شده...
میان این شهر شلوغ...
فقط تو را خواهد و بس...
با یه چشمک میبری، دین و ایمان مرا....
انتظارت چیست، مرا باز مسلمان دانی...
عجب بی تو پریشان است حالم...
پریشانتر از ان زلف پریشانت...
بیقراریم را با قرار تو در کنارم درمان کنم .
آشفتگی ام را با آرامی تو در کنارم مرهم کنم.
دلدادگی را با دل سپردن به تو دل آرام کنم.
چگونه انتظار کشم، زمان این انتظار به پایان آید .
بار الها! تاب تحمل این جدایی تا به کی؟!
۱۴۰۳/۱۱/۲۱
دلتنگم و جز روی خوشت در نظرم نیست،
در گیتی و افلاک به جز تو قمرم نیست،
با عشق تو شب را به سحرگاه رسانم،
بی لذت دیدار تو شب را سحرم نیست،
تَهِ دالانِ بی قراری ها
واژه سمتِ جناس خَم میشد
در سراشیبِ باورِ بی مغز
از لباسِ مداد کَم می شد
در دل شب، ماه تابان در سفر دارد مرا
شوق دیدار تو چون موجی ز سر دارد مرا
چون نسیم صبحگاهی در چمن بیتاب و مست
هر گلی در باغ جانم بال و پر دارد مرا
آتشم، چون آفتاب از بام گردون بیقرار
تنگنای آسمان بیبال و پر دارد مرا...
چشمم به راهِ تو، دلم پُر اضطراب است
این لحظه های دوریت حالم خراب است
ای کاش برگردی بیایی جان بگیرم
بی تو جهانم تا ابد در التهاب است
ساعت به ساعت میشمارم روزها را
بختم ولی انگار که همواره خواب است
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
می شود دریا شوی ، ماهی شوم من جان بگیرم ؟
یا که من دریا شوم ساحل شوی ، پیشم بمانی؟
می شود گاهی نگاهت به من بیمار افتد ؟
درد را تسکین دهی دل را بیابی؟
یا که نه ، من را بفهمی !
تلخی حالم که نه ،...
میخواستم اسیرِ دنیایے باشم
ڪہ توآن رابرایم ساختہ باشی
بہ دور از تمامِ آدمهایِ مزاحم
تنهامن باشم وتو
وآسمانے ڪہ ماہ شبهایش باشی
وحالا زندانیِ جهانے شدہ ام،
ڪہ بہ جز تو
شب هست
آسمان هست
اما ماهے نیست.
اینجا تادلت بخواهد دلتنگی و بے قراری
جهانم را جهنم ڪردہ...
بار دیگر دل به یادت بی قراری می کند
نیستی با خاطراتت دل سواری می کند
بی تو هر شب کوچه ها را تا سحر طی میکند
جای پاهای تو را نقطه گذاری میکند
بی قراری اوجِ اوجِ عاشقی ست
هر دو مشتِ عاشقِ مغرور را؛
چَشمانِ او وا می کند!
شیما رحمانی
باز امشب دل به یادت بی قراری می کند
جای تو غم ها درونم دل سواری می کند
دل خیال روی تو لحظه به لحظه می کند
عقل از این خطا احساس خواری می کند
باز امشب دل به یادت بی قراری می کند
جای دل غم در درونم دل سواری می کند
دل خیال روی تو لحظه به لحظه می کند
گر چه عقل از این خطا احساس خواری می کند
کودک دل میتپد با خواهشی از هر طپش
تا ساعت دیدار تو لحظه...
از شکایت هم دلم شاکی شده
بس که گفتم بس که تاثیری نکرد
بس دعا کردم برای حاجتی
خسته از این گفتگوی بی ثمر
تکیه بر خود کردم و برخاستم
این چنین کردم توکل بر خودم
زین توکل بیش از اینها یافتم
ز آن توکل هر چه داشتم باختم
مازیار...
نشسته بی قراری در دلِ من!
هوای انتظاری در دلِ من!
تمامِ من، از احساسِ تو شد شاد؛
تمامِ توست جاری در دلِ من!
زهرا حکیمی بافقی،
کتاب دل گویه های بانوی احساس.
چشم هایم عقربه است
و ضربان قلبم ثانیه شمار
روزهایم ساعتی است که بدون حضورت
هرگز میزان نیست
وقتی سهم من از تو انتظار باشد
تمام ساعت های شهر
بدون عقربه اند
بیا که ساعت قرار
بی قرار حضور توست
مجید رفیع زاد