سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
هر روز روز "زن" استاگر شانه های "مرد"یتکیه گاه شباروز خستگی هایش باشدبا توهر روزروز "من" است......
عزیزم!گاهی فقط اندکی از مرا...برای روزهای نداشتنم کنار بگذار...مثلا دست خطم را که لای کتاب شعریآهسته تو را میبوسد...یا صدای غمگینم را که در یک شب بخیر طولانی...در گوش خواب آلودت میگوید:تا ابد "دوستت دارم"...
روسری ای که در باد می رقصدرویای رنگ پریده ی... زنی استکه از فرسنگ ها فاصلهتورابه.... ««نام »»می خواندگیسوان بیقراری امدر هوای مهربانی ...شانه هایتسفیدخواهد شددر شبی که ابر دلتنگیبغض های نباریده ی "دوستت دارم" رابر تنت می پوشاندو توشاعرترین ...کوه دنیا خواهی شد......
هزار شب نشسته ام به پای چشم های تورها نمی کند مرا هوای چشم های تومن آن همیشه عاشقم که لحظه لحظه درد رابه دوش خسته می کشم برای چشم های تومسافرم ولی هنوز هزار جاده فاصله ستمیان غربت من و سرای چشم های تو......
بگو امشبخالی بستر شعرم رابا خیال شانه های چه کسی پر کنم؟وقتی توتمام عاشقانه هایم رادر آغوش کشیده ایو رفته ای...
تو را باید نوشیدجرعه جرعهبا عطش دلتنگیدر فنجانیکه طعم شرجی آغوشت رادر قهوه خانه ی جاده ای خاکی و دوردستآه می کشد...