پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
همچون کویر... خشک و سردم، و حنجره ام آه می کشد از حالِ روزگارم...
من به انتظار و صبر محکومم، و هیچگله ندارم از بغض گلویم ز عالم...
از پاییز نترس بهار عشق انتظار ما را میکشد انتظار عطر تنت رامینا نیک خواه...
بر شعله ی نفرت آتش عشقت نشست تا هر لحظه وسوسه کند زمستان لبهایم را برای جوانه زدن در لبهایتمینا نیک خواه...
اسیر دلتنگی ام انگار تا ابد در خاطراتم در انتظار عشقی دوباره اممینا نیک خواه...
دست هایم لحظه شماری می کنند برای به آغوش کشیدنت تن شعرهایت بوی غریبه می دهد...مینا نیک خواه...
سمت تو نه! دست دلتنگی هایم را دراز میکنم سوی خاطراتی که یادآور آغوش عشق ماست... مینا نیک خواه...
باید از این فصل دوری کنیم من به زمستان میروم تو در بهار کنار شکوفه ی آرزوها منتظر بمانمینا نیک خواه...
برای تو که درس عشق نمیخوانی جریمه فقط بوسه می چسبید اگر ماندنت تا مجهولات نرسیدن را کنار میگذاشت مینا نیک خواه...
با بوسه ای چهار میخ میکردم تن آرزوهایم را به آغوشت اگر دیواری میان ما نبود...
هر آنچه دل به ان بستیم رویاست.خیال آمدن در این دنیای فانی، ارزش آن را نداشت که به شکمت لگد بزنم.ببخش مادر مرا بخاطر ان همه حماقت.مینا نیک خواه...