پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دست بی نمکعقلم حریف سرسر دیوانه ات نشداشکم بهای خنده ی مستانه ات نشدای نارفیق خاطره های جوانی امعمرم کفاف خواندن افسانه ات نشدشمعم که انعکاس نم اشک حسرتمآئینه دار هر شب پروانه ات نشد در حیرتم که دل غرق خون مانام آشنای خاطر بیگانه ات نشدحتی اشاره ای هم از آن یار دلفریب با خاک راه کوچه و کاشانه ات نشداز لحظه ایکه دیدم و دلبسته ات شدمچیزی شبیه گوهر دُر دانه ات نشداین دست بی نمک چه گناهی نموده کهیک لحظه هم شده ...
هردوست که با ما بود دشمن شد و خنجرزد باقافله پیمان بست هم کاسه ی دزدان شد...
بزرگی گفت: وابسته به خدا شوید.پرسیدم: چطوری؟گفت: چطوری وابسته به یه نفر میشی؟گفتم: وقتی زیاد باهاش حرف میزنم زیاد میرم و میام.گفت: آفرین! زیاد با خدا حرف بزن، زیاد با خدا رفت و آمد کن..وقتی دلت با خداست،بگذار هر کس میخواهد دلت را بشکند....وقتی توکلت با خداست،بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی کنند....وقتی امیدت با خداست،بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت کنند....وقتی یارت خداست،بگذار هر چقدر میخواهند نارفیق شوند.....
به سلامتی اون زندونی که امشب شب اول حبسشه...به سلامتی اون سربازی که امشب شب اول خدمتشه...به سلامتی اون اعدامی که امشب شب آخرشه و حالش دیدنیه...به سلامتی اونی که تو صف اهدای عضوه و نفسای آخرشه...به سلامتی مادری که جلو در اطاق بچشه ولی شب اول مرگشه...به سلامتی اونی که عشقش با یکی دیگه رفته ولی هنوز منتظر برگشتنشه...بسلامتی عاشقای واقعی...به سلامتی اونی که خنجر از پشت میخوره ولی میگه سرش سلامت خنجر تو دست رفیقمه.به سل...
هِی رفیق…!!!آنکه در آغوش توست…!!!آرزوی من بود…!...