شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
.میخواهم به یاد من باشیاگر تو به یاد من باشی،عین خیالم نیست که همه فراموشم کنند... کافکا در کرانه ️️️...
جنگ که دربگیرد، خیلیها مجبورند سرباز بشوند !سلاح به دست میگیرند و میروند جبهه و ناچار میشوند سربازهای طرف دیگر را بکشند، هرچه بیشتر بتوانند ...هیچکس عین خیالش نیست که دوست داری دیگران را بکشی یا نه، کاری است که ناچاری بکنی، وگرنه خودت کشته میشوی !بَنگ! تاریخ انسان در یک کلمه!...
اگر روزی چشمهایت را باز کردی ،و خودت را وسط یک کوره دیدی نترس !و سعی کن از آن پخته خارج شوی ،چرا که سوختن را همه بلدند ......
خاطرهها شاید سوختى باشد که ،مردم براى زنده ماندن مىسوزانند...
راه های زیادی برای زندگی کردن وجود دارد و راه های زیادی هم برای مردن، اما ته همه ی آنها به یک جا ختم میشود....
ما نباید انتظار داشته بیاشیم آدم ها را تمام و کمال بشناسیم،حتی اگر عمیقا عاشق انها باشیم....
همیشه تعداد افرادی که همه چیز را در دنیا بدتر می کنند ، بیشتر از انسان هایی است که کمک می کنند....
هنگامی که از یک سن خاص گذشتید زندگی چیزی بیشتر از فرآیند از دست دادن مداوم نخواهد شد....
دردی که تو فکرمهخیلی بدتر از درد واقعیه......
پشت زیباترین لبخندبیشترین رازها نهفته استزیباترین چشمبیشترین اشک ها را ریختهو مهربان ترین قلببیشترین دردها را کشیده است...
مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمیکند. وقتی توفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتّی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعاً تمام شده باشد. امّا یک چیز مسلّم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت…! ...
هر کسی یه اسم توی زندگیش هست که تا ابد هر جایی بشنوه، ناخودآگاه بر می گرده به همون سمت یا از روی ذوق ؛ یا از روی حسرت و یا از روی نفرت !...
زمان، همه را، یکسان از پا می اندازد. مثلِ آن درشکه چی که به اسبِ پیرش آنقدر شلاق می زند تا در جاده بمیرد. اما تازیانه ای که به ما می زنند، ملایمتِ ترسناکی دارد. فقط چندتایی از ما می فهمیم که کتک خورده ایم....
هیچ وقت یکیبا تمام وجودت دوست نداشته باش، یک تکه از خودت را نگهدار،برای روزهایی که هیچ کس را به جز خودت نداری ......
جایی که بودنو نبودنت هیچ فرقی ندارد!نبودنت را انتخاب کن،اینگونه به بودنت احترام گذاشته ای...
وقتی چیزی مرا رنج میداد، در مورد آن با هیچ کس حرفی نمیزدم،خودم در موردش فکر میکردم،به نتیجه میرسیدم و به تنهایی عمل میکردم.نه اینکه واقعا احساس تنهایی بکنم، نه...بلکه فکر میکردم که انسان ها در آخر، باید خودشان، خودشان را نجات بدهند......