سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
گاهی که نههمیشهبه چیزی بیشتر از شنیدندوستت دارم محتاجم!به چیزی شبیه،آسوده چشم باز کنهنوز هستم......
من از تمام این عالموجبی خاک هم نمیخواهمهمین مساحت اندکمیان دو بازوی "تو"حس مالکیت کل جهان رابه من داده ......
آنقدر دوستت دارمکه خودم هم نمی دانم چقدردوستت دارمهر بار که می پرسی، چقدر؟با خودم فکر می کنمدریا چطورحساب موج هایش را نگه دارد؟پاییز از کجا بداندهر بار چند برگ از دست می دهد؟...
هرصبح"بوی تو میدهد پیرهنم"بس کهتمام شبتنگ در آغوش گرفته امخیالت را......
گاهی که نه ،همیشهبه چیزی بیشتر از شنیدنِ" دوستت دارم " محتاجم !به چیزی شبیهآسوده چشم باز کن ،هنوز هستم ......
آنقدر دوستت دارمکهخودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم!هر بار که می پرسی، چقدر؟!با خودم فکر می کنم؛دریا چطورحساب موجهایش را نگه دارد؟!پاییز از کجا بداندهر بار چند برگ از دست میدهد؟!ابرها چه می دانندچند قطره باریده اند؟!خورشید مگر یادش مانده چند بار طلوع کرده است؟!و من،چطور بگویم که،چقدر دوستت دارم...
دلم میخواستمی شد مثل اعضا بدناحساس را هم اهدا کرد !اصلاً هر کسیهر چیز به درد بخوری که دارد را باید اهدا کندوصیت می کردماحساسم را قسمت کنندمیان هزار زنهزار زنبا دستانی سردو نگاهی بی روحزنانی که طعم عشق نچشانده اندکه دلشان هرگز نتپیدهکه نگاهی هوش از سرشان نبردهوطعم گس دلتنگی نچشیده انداصلاً می دانیچیزهای به دردبخور را نباید به گور برد !باید بخشید و زندگی ها را نجات داد...
شاید باورت نشود گاهی از شدت دلتنگیراضی به هرچه بودن میشوم به جز خودم!مثلاً همین امروز آرزو می کردمشاپرک گرفتاردر تار عنکبوت گوشه ی اتاقت باشمهمان قدر نزدیکهمان قدر بیچاره......
چقدر سینهجای کوچکیست ..!برای نگه داری ازقلبی که مدام تو را می تپد . .....
وای از بی حواسی اول صبح ! تا بخواهد شیرینی رویای دیشباز سرت برود ویادت بیافتد مدتهاست او رفته وتو تنهایی میبینیدوتا فنجان چای تلخ مانده روی دستت ......
بوی تو میدهد پیرهنم !بس که تمامِ شب ،تنگ در آغوش گرفته ام ؛خیالت را ...!...