شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
“روزها فکر من این است و همه شب سخنم”که چه سخت است که چینی بشود هموطنمهمه رفتند و من و عمه ی باقر ماندیمماندهام قید وطن را بزنم یا نزنمبا یورِش کردنِ چین میرسد آن روز که منکم کم احساس کنم ساکنِ شهرِ پکنمخاکم اینجاست! ولی بر سر من ریخته استمانده ام سخت از اینجا بکَنم یا نکنَمماندهام سختتر از آن که خدایا به چهشکلبا دو تا چوب ، غذا را بگذارم دهنم!؟جای بالش سرِ خود را بگذارم بر چوبکیمینو را به چه رویی بکنم پیرهن...
ز چینی به جز چین ابرو مخواهندارند پیمان مردم نگاهسخن راست گفتند پیشینیانکه عهد و وفا نیست در چینیان...
میدونستید چینی ها چطوری اسم بچشونو انتخاب میکنن؟یه قابلمه پرت میکنن هوا وقتی خورد زمین هر صدایی داد میذارن رو بچشونبه عنوان مثال:دنگ دونگ دینگ...
وصله نمی شود دگر این دو هزار و یک ترکهی همه شب بند مزنچینی دل شکسته را...
این روزها مانکنمترجیح میدهم مانکن باشمچون جسمم تهی شدهپوچممانند مجسمه چینیطغیان شدههمه ی وجودمتکه تکه میشودفرو میرزداگر تکانش دهی...