شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرسزانسان شده ام بی سر و سامان که مپرس...
بیا که حالِ پریشان من چه پی در پیشبیه زلف تو در باد، "شانه" می خواهد...
در جهانی که پریشان شده گر آراممتار و پود ِ دلم از مهرِ تو پیوسته هنوز.....
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار!...
ظاهر آراسته ام در هوس وصل، ولیمن پریشان تر از آنم که تو می پنداری...
مثل گیسویی که باد آن را پریشان می کندهر دلی را روزگاری عشق ویران می کند...
برقص اِی بادِ پاییزیبرقصو مو پریشان کنلباس ِ سرخ ِ ابریشمتن ِ سردِ خیابان کن......
تو همان دلبر معروف دلم باشمنم آن دلداده مجنون و پریشان...
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس......