پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
صیدی است در قفس مروارید چشمانم تا اشتیاق آمدنت فرزانه محمدیان...
چشمانم ؛رود شده انددر خالیِ نبودنتآن قدر نیامدیکه جان رویاهایم را آب برد...
دلم از نبودنت پر است ، آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد !...
تشنه ی بارانمقصه ی ابرها را بنویستا بشویمپنجره ی چشمانم را...
باران میراث خانوادگی ما بودکوچک که بودم…از سقف خانه ی ما میچکیدبزرگ که شدم از چشمانم!!...
دوستت دارمبهایش هر چه هستروی چشمانم...
بر میگردمبا چشمانمکه تنها یادگار کودکی منندآیا مادرم مرا باز خواهد شناخت...