با هم که قدم میزنیم٬ حسودیاش میشود آفتاب! نه که هیچگاه٬ قدم نزده است با ماه!
زیبا هوای حوصله ابری است چشمی از عشق ببخشایم تا رود آفتاب بشوید، دلتنگی مرا
میان آفتاب های همیشه زیبائی تو لنگری ست - نگاهت شکست ستمگری ست - و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگری ست
من روز خویش را با آفتاب روی تو کز مشرق خیال دمیده است آغاز می کنم من با تو راه می روم و حرف می زنم وز شوق این محال که دستم به دست توست من جای راه رفتن پرواز می کنم
ز شب هراس مدار این هنوز آغاز است بیا که پنجره رو به صبحدم باز است چو آفتاب درخشان چه خوش درخشیدی طلوع پاڪ تو در شب قرین اعجاز است