همیشه سعی کردم درد دوریت را با خیابان ها در میان بگذارم قدم بزنم حتی شده ساعت ها تا نبودنت را به خانه نبرم اما هر بار برگشتم باران را دیدم که از هر گوشه خانه بند نمی آمد
از عشق تنها ابرازش را بلد بود دوستت دارم همیشه ورد زبانش بود می گفت من را قسم خورده دوست می دارد آمده است که بماند حتی نخواستن من هم راهی برای رفتنش باز نمی کند می گفت می خواهد سال ها با من عاشقی کند و حرف جدایی را...
تمام زمان ها در نظرم یکی ست جز آن لحظه ای که عاشقت شدم
تنم هر روز بهانه ی آغوشت را می گیرد و از این داغ تر جهنمی نیست