عشق بی فلسفه زیباست تو نخواهی دل من باز تو را می خواهد
حیران شدم در کار تو درمانده ام از رفتار تو هم می گشایی پای را هم قفل و بستم می کنی
اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
قصد من از حیات تماشای چشم توست
ز تو جز تو نخواهم اگر عشق گناهست ببین غرق گناهم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
میل من سوی شما قصد توسل دارد
بی خوابی من درد بزرگیست و لیکن ترسم که بخوابم و تو در خواب نیایی
از من فقط تو مانده ای در تو جهانی که مرا نداشت
بعضی دوستت دارم ها فقط لب مرا می خواهد و گوش تو را که بی فاصله بگویم دوستت دارم
مرا در آغوش بگیر تا جنازه ام روی دستت بماند
کنار مشتی خاک در دور دست خودم،تنها نشسته ام
قول دادم که در اندیشه ی خود حبس شوم دل به بالا و بلندای خیالی ندهم
گویند که چرا دل بدیشان دادی ولله که من ندادم ایشان بردند
میل من از جمله ی خوبان عالم سوی توست
خواب بد دیده ام ای کاش خدا خیر کند خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد
تو در کنار خودت نیستی نمی دانی که در کنار تو بودن چه عالمی دارد
آنکه بر لوح دلم نقش ابد بست تویی
در نگاهم تو فقط منظره ی دلخواهی
مطمئنم گفته بودی با توام تا روز مرگ من فقط شک میکنم گاهی مبادا مرده ام
زلف چون دوش رها تا به سر دوش مکن ای مه امروز پریشان تر از دوش مکن
نشسته باز خیالت کنار من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم ؟
راستی آرزو کنمت برآورده شدن را بلدی؟
من اهل دوست داشتنم تو اهل کجایی ؟