دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد
ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من
در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه لحظه های هستی من از تو پر شده
سال وصال با او یک روز بود گویی و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
جان دلم های من دق کردند گوشه ی زبانم پس کی با نام کوچکم صدایم می کنی ؟
وقت دعا که می رسد جز تو هیچ برای خواستن نمی یابم
به خود آمدم انگار تویی در من بود این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
آغاز هر کجا باشد پایان هر کجا باشد گر پر شکسته در باد پرواز با تو باید
به قصد کشت ما لبخند میزد
خانه ی قلبم خراب از یکه تازی های توست
تو به گوش دل چه گفتی که به خندهاش شکفتی
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو
بعد از تو هیچ عشقی آتش به خرمنش نیست
بر سرم قرآن و دستانم به سوی آسمان از خدا می خواهمت امشب اجابت می شوی؟
لبخند تو در سینه ی من قلب تپندست
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردن است
من خسته چون ندارم نفسی قرار بی تو به کدام دل صبوری کنم ای نگار بی تو ؟
مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب
بیا و خاطره ی خوبم شو و بگذار دلیل لبخندهای پنهانت شوم
ماه با آن همه زیبایی و نور افشانی کی فریبنده تر از روی فریبای تو بود
امشب دلم دوباره تو را خواست از خدا آه ای دعای هر شب من مستجاب شو ...
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی ای دوست همچنان دل من مهربان توست
نمی آید به چشمم هیچ کس غیر از تو این یعنی: به لطف عشق، تمرین می کنم یکتاپرستی را