پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در ساحل زیبا دختری ایستاده استبا لباس سفید و موهایی که باد نوازش می کندغروب آفتاب برای او نوای عشق می خواندو می گوید زندگی را با عشق بسازامواج دریا به ساحل می رسندبا صدایشان دلش می لرزداو می داند که فردا روزی نو استبا امید و شادی و رویای توست...
دلرباییدلربایی میکند امواج دریابوسه میگیرد ز ساحلهدیه آوردست دریا...عشق را در سینه جاری میکندامواج دریا...1401/03/16پیروز پورهادی...
جوان، آهنین پنجه، زرّین عقابا!که خلوتگهِ مِهر رابر ستیغِ دماوندبه دامان گرفتیو حجمِ طبیعتبه زیر پَر و بال هایت نشستهکنون از دِژِ اوجِ صخرهنگاهی بیافکنبه لغزیدنِ موج های پُر از چینکه سیمینه تَن سوی ساحل روانندو چون آذرخشیفرود آی و بر موج بنشینکه سرکش چو امواج دریاست، قلبِ دلیرت...