هرگز شده در باورِ خود گُم شده باشی یا سوژه ی حَرّافیِ مَردم شده باشی آئینه ی غم دارِ کسی باشی و هر شب در حسرتِ یک لحظه تبسم شده باشی تاراجِ غمی زخمه زده بر دل و جانت؟ فرقی نکند دلبرِ چَندُم شده باشی آیا شده از غصه دلت...
دل به چشمان خدایی نسپاری جز من یادی از خود به دل غیر نکاری جز من “من ضمانت شده ی مکتب عشقم صیاد” وای اگر دست برآری به شکاری جز من چون بغیر از تو و عشق تو ندارم کاری شرم دارم که شوی عاشق یاری جز من نگرانت شده...
خیرگی جُرم است بر چشمان تو حتی کمش می خَرم با جان، گناهِ مُجرمی را با غمش لذتی که بُرده دل از مستی چشمان تو شک نکن جمشید هم حتی نبرده از جمَش در مسیر زندگی هرگز دو راهی خوب نیست عاشقی را دوست دارم با همه پیچ و خمش...
بی تو دلگیرترین جمعه ی یک پاییزم از خودم خالی و از عشق و جنون لبریزم چون جهنم شده هر جا که نباشی و هنوز من به لبخند تو یک شهر به هم میریزم چه شود یک شب اگر باتو به پایان برسد کو توانی که از این خواب خوشم...