که می آید به سر وقت دل ما جز پریشانی...
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت
در مملکت سایه زِ خورشید نشان نیست...
شبِ قدرست و شبهایِ چنین بیدار خوش باشد
بستگی ها را گشایش از در دلها طلب...
تشنه ام شد دم افطار،لبم گفت حسین...
در قمار عشقبازی دین و دل از من مجوی..
از این شادم که در زندان یادت،محبوسم
از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است..
این بغضِ کهنه منتظر یک اشاره است ...
پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است...
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است..
اللیلُ، إختراعُ العُشاقِ.. شب اختراع عاشق هاست ...
بر لبِ ما، خنده یکسر شکوه ی دردِ دل است..
من عاجزم زِ گفتن و خلق از شنیدنش...
منت آن کمینه مرغم،که اسیر دام دارى...
بهار آفرینش را نگاری نیست غیر از تو..
یا رَب از هرچه خطارفتْ هزار استغفار....
کرده ام خاطر خود را به تمنای تو خوش .
ز اهتزاز گیسویت بیرقِ ظفر دارم...
ای خیالت خاطرِ من را نوازشبار ...
می دهی سر به بیابان جنونم،آخر..
خُرَّم کسی که با تو ، روزی به شب رسانَد
یادت جهان را پر غم می کند...