شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
هیچ اگر سایه داشت من همان سایه ی هیچ ام ......
سایه ای مانده ز سروِ قامتم . حجت اله حبیبی...
خالی میکنن پشتتو حتی سایه ها!...
خورشیدمطلوع که میکنی سایه ای میشومدرکنارت...
گلزار نگاهتبر سرابِ بیابانهای سوزانِ دلسایه افکندهست...
یکی یکی هرس شد/ انار/ لب وگونههای سایه خون...
سُرخ شد گونه ی آب/کنار حوض/سایه ی اَنار...
پدر همان کسی استهرگز سایه منت مهرش راحتی در نگاهش ندیدم...
سایهام عاشق سایهات شدهمیخواستم ببینم آیا میتوانیم همسایه شویم؟...
و بیابانزیر سایه ی درختو سار کوچکیغنوده بر رویای آسمان...
چنان دلبسته ام کردی که با چشمان خود دیدم خودم می رفتم اما سایه ام با من نمی آمد...