سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
شاید که بوی پیرهنت را شنیده استباد این چنین که سربه بیابان گذاشته سترضاحدادیان ۱۴۰۳/۹/۷...
شایداین کفشبرای توباید».مدت هاستقدم های برهنه امحرفِ گرگ ِ بیابان را می پاید «آرمان پرناک»...
فدای توآن دسته گلی که برای تو می خزدو از غم رفتن تو به بیابان خشک می افتدببینمت!تو کجایی که صدای خنده اتتمام نداهای دلم را می شکافد...
هر آنچه دیدم تو بود هر چه شنیدم تو بودگل در بیابان منم به یاد باران منمدل از تو خالی نشد خشک از بی آبی نشددور از تو بی سامانم پیر از غم هجرانمروح از تنم خسته شد چون به پرش بسته شد ای تو روح و روانم عشق تو جان پناهمسوی تو پر میکشم دست از سرم میکشم...
غیر از تکیه بر دیوار دیگر هیچ تکیه گاهی نیستنشستی گرچه پهلویم ولی از عشق نگاهی نیستامید زندگانی می شود دور چون تو نزدیکیمحبت های تو چون باد گاهی هست گاهی نیستتو مثل یک بیابانی من تشنه در پی آبمببار ای ابر باران خیز که از آب هیچ نشانی نیستغمت چون گله کفتاری که یورش کرده بر جانمکه قتل پیکر فرسوده ی من اشتباهی نیستبه جرم یک تفس با توست عمری ست که می میرمبه غیر از عاشقت بودن مرا دیگر گناهی نیستغزل گفتن بدون تو مرا رسوای ...
و کوه ،کوه فرو ریخت هستی وبی شکجهان بَدَل به بیابان شده ست بعدازتو.رضا حدادیان...
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیشکی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی...
تمام خیابانها رابرای فراموش کردنت قدم زدم.اما فراموش کردمتک تک این خیابانها خاطرات توست.دیگر باید سر به بیابان زدشاید باد ، همه چیز را با خودش ببردیاد تو و فکر من...... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
جهان را به شاعران بسپاریدمطمن باشیدکلمات را بیدار می کنندو در کرت هاگل و گندم می کارندجهان را به شاعران بسپاریدبیابان و بارانهر دو خوشحال می شوندو هر دو جوانه می زننداز سر انگشت کودکان دبستانیجهان را به شاعران بسپاریدمطمن باشیدسربازان ترانه می خوانند وعاشق می شوندوتفنگ هاسر بر قبضه می گذارند وبیدار نمی شوندجهان را به شاعران بسپاریددیوارها فرو می ریزند ومرز ها رنگ می بازنددرختان به خیابان می آینددر ص...
من ازگوشه ی چشممشن می ریزدهر روز....و تو با گوشه ی دست هایتفقط گوشه ی دست هایتخانه ای شنی ساخته ایچطور می شود با تن بیابان شدهاز لحظه ی کوچک سبز این درخت راشقرض گرفتچطور می توانیمدریا را بغل بگیریمبریزیم روی صورت هایمانو با موهایی شنیلبخندی نیمه ریختهبر ساحل بگشاییمما مرگ را شب به شب حمل می کنیمو امشبآن عقاب پیر بخت برگشته به شانه اتفرود خواهد آمدمنم و دریا و لبخندنیمه ریخته ی شنی...
من به عشق تو فقط دل به بیابان زده امپدر جاده درامد که به اینجا برسم...
تمام عمر اگر در بیابان سرگردان شوی . . . بٍه که یک شب محتاج نامردان شوی . . ....
تا سگ نشوی کوچه و بازار نگردی...هرگز نشوی گرگ بیابان حقیقت...
دلتنگ توامهمانند بیابان کهدلتنگ باران است...
و بیابانزیر سایه ی درختو سار کوچکیغنوده بر رویای آسمان...
من دلخوشم به سوختن و دوست داشتنعاشق نگشته ای و ندانی چه عالمی استاز دست دوست سر به بیابان گذاشتن...