گفتی به کام روزی با تو دمی بر آرم آن کام بر نیامد ترسم که دم بر آید
بیرون نشود عشق توأم تا ابد از دل
وقتی به زلال نگاهت زُل میزنم حرف که هیچ نفس هم کم میاورم
بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم
من تو را می برم از یاد ولی بعد از مرگ
من هر نفسم بر نفس ناز تو بند است
بر خاطر من جمله فراموش و تو یادی ... !
آغاز هر کجا باشد پایان هر کجا باشد گر پر شکسته در باد پرواز با تو باید
کجا جویم تو را آخر من حیران نمی دانم
به سرم یاد تو افتاد و دلم ریخت به هم همه تکرار تو کردم همه ام ریخت به هم
من بهشتم همه در دیدن خندیدن توست
آن روز که در محشر مردم همه گرد آیند ما با تو در آن غوغا دزدیده نظر بازیم
اگر دل پای بست تو نمی بود مرا سر بر سر زانو نمی بود
این نگاه ملتمس در پی توست
غالبا در هر تصادف می رود چیزی ز دست لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم دل برفت
تو چه کردی که دلم این همه خواهان تو شد ؟
در سرم نیست دگر غیر تو رویای کسی
مرا زیستن بی تو نامی ندارد مگر مرگ من زندگی نام گیرد
در سرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق
گرچه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
و خواب آخرین نشانی است که هر شب می روم تا تو را در آن پیدا کنم
تو را از من کم کنند هیچ می ماند
دیشب به خواب شیرین نوشین لبش مکیدم در عمر خود همین بود خواب خوشی که دیدم
همه ی فکر و خیالم ، فقط اندیشه ی توست