بیرون نشود عشق توام تا اَبد از دل
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان
پیش چشمان همه از خویش یَلی ساخته ام پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام
ای کاش می شد یک بار تنها همین یک بار تکرار می شدی تکرار
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
بیا در آغوشم بفهمند دنیا دست کیست
ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن
صبح یعنی که به یک بوسه مرا مست کنی تا به شب پیش خودت یکسره پابست کنی
دیشب به خواب شیرین نوشین لبش مکیدم در عمر خود همین بود خواب خوشی که دیدم
ای که گفتی بی قراری های من بازیگری ست بی قرارم کرده ای .... اما دلت با دیگری ست
ای رفته ز دل راست بگو بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم
من در خیال خویش خواب خوب می بینم تو می آیی و از باغ تنت صد بوسه می چینم
دل را قرار نیست مگر در کنار تو
ندارمت و شب چه بی رحمانه یادآوری می کند ...
امشب منم مهمان تو دست من و دامان تو یا قفل در وا می کنی یا تا سحر دف می زنم
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری
سر و سامان بدهی یا سر و سامان ببری قلب من سوی شما میل تپیدن دارد
رنگ رخساره خبر میدهد از سرّ درون دختری قلب مرا سخت چپاوُل کرده
به جز وصال تو هیچ از خدا نخواسته ایم
هر چند حیا می کند از بوسه ی ما دوست دلتنگی ما بیشتر از دلهره ی اوست
تو را در روزگاری دوست دارم که عشق را نمی شناسند