معشوق من شعر است و هر شعر وقتی نوشته میشود یک وصال است .
نگاهت آباد ای عشق! اما، پلک بر هم زدنت خانه خرابم کرده است
گر عشق من از پرده عیان شد عجبی نیست پوشیدن این آتش سوزنده محال است...
با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد ای من به فدای دل دیوانه پسندش.....
من اتفاقی بودم که انگار تنها در چشمان تو رخ میداد...
گفتی: - کجاست خانه ی خورشید؟ گفتم: - حریم سینه ی عاشق.
میخواستم که سیر ببینم تورا...؛ نشد! ای چشم بیقرار! چه جای خجالت است؟!
پای عشق که در میان باشد آهن هم خم میشود
بنده عشق ندارد به جهان سودایی از خدا می طلبد، صحبت روشن رایی
موندگاریِ یه رابطه اونجاس که مشتاقِ هم باشین، نه محتاجِ هم ...
پرسید یکی که عاشقی چیست؟ گفتم که چو ما شوی بدانی..!
تا برآمد نفسم، جمعِ هوادارت سوخت روبروی منِ دیوانه، نفر جمع مکن
جهان عاشقانه نیست من در کدام هزاره ام که هم چنان عشق می ورزم...
I want you and nothing more میخواهمت و دیگر هیچ...
من به عشق در یک نگاه اعتقاد دارم چون در اولین نگاه زندگیم مادرم رو دیدم
یه زمانی میرسه تموم آدمایی که دوستشون داری جمع میشن تو یه آدم!
اگه عشق گناهه؛ نمیخوام زندگی رو واسه فردا