بیو عشق
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بیو عشق
(نوسان عشق)
گَهی یادِ تو، چون باران بهاری
گَهی عشقت، چو آتش، بیقراری
نمیدانم چرا این دل، چنین است
گَهی غافل، گَهی در انتظاری
***
گَهی تصویرِ رویت، چون مهِ نو
گَهی نامت، ترانه بر لبِ جو
چه سِرّی دارد این عشقِ نهانم
گَهی پیدا، گَهی پنهان به هر سو...
غرقِ محبّت گشتهام، از جاریِ مهرِ نگار
با میلِ دل بگذاشتم، بر شانههای او، سرم
بدپیله شد موجِ عطش، در شورشِ پنهانِ جان
دامانِ دل، پروانه شد، از پیلههای پیکرم
زندگی ام را چنان خواهم ساخت که وقتی پشت پنجره اتاقم خیره به باران پاییز قهوه تلخ مینوشم زندگی به کامم شیرین بگذرد ...
این قلب من
نه در بارانی که می بارد
نه در پاییز خوش آب و رنگ
نه در جاده های خیس و خالی
فقط و فقط آنوقت که
زمان در گیسوانت گم می شود
و چشمانم غرق زیباییت می شود
و جانم ذره ذره برایت آب می شود
عاشقانه می...
bzahakimi@
درونِ سینه حسّی، ناب دارم
دلی، سرگشته و، بیتاب دارم
به رویای رسیدن، تا گلِ عشق
دمادم، دیدهای، بیخواب دارم
🍃🌸🍃
@bzahakimi
نخواندی هرگز این دلواژهها را
سخنهای پر از: مهر و، وفا را
وَ حالا، حسّ من، آشفته گشته
نمیخواهم دگر، عشق و، صفا را
پیمانِ دلم؛
تنها،
با عشقِ تو شد محکم؛
هان!
ریزشِ احساست،
بر جان برسان؛
هر شب!
عشق بود و، یک جهان آواز و راز
عشق بود و، نغمههای جان، به ساز
با گُلِ رخسار ماهش، هرنفس
داشت این پروانهی قلبم، نیاز
تار شد، چشمانِ دل؛ شد تار و پودم، تارزن؛
تارتن، خفته، میانِ بغضِ تارِ لحظهها!
پ. ن:
تارتن: ۱_ بافنده. ۲_ عنکبوت. ۳_ کرم ابریشم.
دست، در دستت گذارم؛ سر به بالینت نهم؛
بوسهها بارم زِ جان، با اعتبارِ لحظهها!
بسپُرم قلبم به تو، با بیشمارانِ عطش؛
عشق را جاری کنم، در بیشمارِ لحظهها!
لحظهها، از بودنِ «تو»، شاد میگردد؛ عزیز!
منتظر هستم بیایی، در تمامِ لحظهها!
جامِ سرشارِ دلم، جاری شود، تا ناکجا؛
تا که عشقم را بخوانی، از پیامِ لحظهها!
از شکارِ لحظهها،
دل، «عشق» میخواهد؛
وَ من،
مینشینم با امیدش،
در کُنامِ لحظهها!
پ. ن: کُنام: بیشه، چراگاه، آشیانه.
عشقِ تو، شورِ عطش، جاری کند، در قلبِ من؛
شوق گیرد قلبم از: شُربِ مدامِ لحظهها!
کامِ احساسِ دلم، شیرین شود، با تو فقط؛
تا تو باشی، عشق میگردد، به کامِ لحظهها!
میشمارم لحظههایم را برای دیدنت؛
تا در آغوشت بسازم، اغتنامِ لحظهها!
وقتی که ازچشای تودورباشم نازنین ترجیح میدم بمیرم یاکورباشم نازنین مگه میشه عزیزم ازدیدن توگذشت نذاربیشتربمونم اسیرغصه واشک
باید حرف مگوی دلم را،
با خامهای از جنسِ نابِ محبّت،
بر کتابِ عشق بنگارم؛
و با تمامِ وجود فریاد کنم:
با من بمان ای عشق!
با من بمان؛
و تکرارِ احساسم باش!
باید بگویم سخن با تو؛
با تو که تنها خاطرهی عشق منی...
باید،
با خامهای؛
از جنس محبّت،
بنویسم:
از دلم؛
از روحم؛
از جانم؛
که درگیر عشقی،
بی پایان است...
دل گیر تو بود
وگرنه
با پرستو می رفت