بیو عشق
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بیو عشق
عشق بود و، یک جهان آواز و راز
عشق بود و، نغمههای جان، به ساز
با گُلِ رخسار ماهش، هرنفس
داشت این پروانهی قلبم، نیاز
تار شد، چشمانِ دل؛ شد تار و پودم، تارزن؛
تارتن، خفته، میانِ بغضِ تارِ لحظهها!
پ. ن:
تارتن: ۱_ بافنده. ۲_ عنکبوت. ۳_ کرم ابریشم.
دست، در دستت گذارم؛ سر به بالینت نهم؛
بوسهها بارم زِ جان، با اعتبارِ لحظهها!
بسپُرم قلبم به تو، با بیشمارانِ عطش؛
عشق را جاری کنم، در بیشمارِ لحظهها!
لحظهها، از بودنِ «تو»، شاد میگردد؛ عزیز!
منتظر هستم بیایی، در تمامِ لحظهها!
جامِ سرشارِ دلم، جاری شود، تا ناکجا؛
تا که عشقم را بخوانی، از پیامِ لحظهها!
از شکارِ لحظهها،
دل، «عشق» میخواهد؛
وَ من،
مینشینم با امیدش،
در کُنامِ لحظهها!
پ. ن: کُنام: بیشه، چراگاه، آشیانه.
عشقِ تو، شورِ عطش، جاری کند، در قلبِ من؛
شوق گیرد قلبم از: شُربِ مدامِ لحظهها!
کامِ احساسِ دلم، شیرین شود، با تو فقط؛
تا تو باشی، عشق میگردد، به کامِ لحظهها!
میشمارم لحظههایم را برای دیدنت؛
تا در آغوشت بسازم، اغتنامِ لحظهها!
وقتی که ازچشای تودورباشم نازنین ترجیح میدم بمیرم یاکورباشم نازنین مگه میشه عزیزم ازدیدن توگذشت نذاربیشتربمونم اسیرغصه واشک
باید حرف مگوی دلم را،
با خامهای از جنسِ نابِ محبّت،
بر کتابِ عشق بنگارم؛
و با تمامِ وجود فریاد کنم:
با من بمان ای عشق!
با من بمان؛
و تکرارِ احساسم باش!
باید بگویم سخن با تو؛
با تو که تنها خاطرهی عشق منی...
باید،
با خامهای؛
از جنس محبّت،
بنویسم:
از دلم؛
از روحم؛
از جانم؛
که درگیر عشقی،
بی پایان است...
دل گیر تو بود
وگرنه
با پرستو می رفت
آیا میشود
غریبه شد
با کسی که بوی تنش را حفظی؟!
گلهایی که
به مراقبت بیشتری
نیاز داشتند ؛
باغبان های
بی تفاوت تری
نصیبشان شد..!
رودابهی احساسم،
محصور است،
در تاریکنای دژی،
استوار از نامهربانی؛
تنها،
سُنبلِ رها در بادِ عشق،
میتواند،
سَمبلی باشد،
رهایشِ احساسم را،
تا بینهایت پرواز،
در رویاهای عاطفه!
پینوشت:
تلمیح به داستان زال و رودابه است که در اولین دیدار، رودابه زلفهای خود را مانند کمندی از بالای قصر به...
شب که آید دل ز غم آتش بگیرد
خاطرات کهنه ام راهی شود
در خیابانهای دل آهی بگیرد
باز هم دیوانه گمراهی شود
ماه می تابد ولی بی نور و سرد
در نبودت کوچه ها تاریک شد
ای که عشقت در دلم جا مانده است
بیتو هر شب این جنون...
ققنوسِ احساسم میانِ مهر، میسوزد
از بسترِ خاکسترش، رویای جان، جاریست
دللحظههای باورش، لبریزِ عشقستو
در لحظههایش، خیزشِ امواجِ سرشاریست
یک ندا میشنوم، از نَفَسِ ربِّ جلیل
مگسل امّید، زِ لطفِ گُلِ رحمانیِ من
شمّهای، عشق ببارد، به تپشهای دلت
عاقبت، شاد شوی، از گُلِ یزدانیِ من
نوری به خلوت این شب اختر نمانده است
هر طرف دشمنی است و یاور نمانده است
دریای بغض و غصه به جانم خروش کرد
قویم شکست طاقت و لنگر نمانده است
از نای خسته نغمه شادی نمی تراود
دیگر نوای مستی و ساغر نمانده است
گفتم که عشق مرهم دردم...
من از احساس خوابیدن خورشید،
بر سینهی آسمان،
دانستم:
«عشق»،
همآغوشی وسعت و گرماست!