اُمیدِ هیچ مُعجزی زِ مُرده نیست زِنده باش.
دلی چو آینه دارم همین گناه من است
چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست
بهار من بُوَد آنگه که یار می آید
با من بی کس تنها شده یارا تو بمان
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
مردن عاشق ،نمی میراندش در چراغی تازه می گیراندش
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
تو را می خواهم ای دیرینه دل خواه
سلام بر تو که روی تو روشنایی ماست
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش
چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی
روزگاریست که هم صحبت من تنهاییست ...
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم
از دیده افتادی ولی از دل نرفتی
تو در من زنده ای، من در تو ما هرگز نمی میریم...
هنوز عشق تو امید بخش جان من است...
بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرا یکسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا!
هوای آمدنت دیشبم به سر میزد نیامدی که ببینی دلم چه پر میزد
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست..
در ساغر تو چیست که با جرعه نخست ، هشیار و مست را همه مدهوش می کنی؟
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر...
نمیدانم چه میخواهم بگویم غمی در استخوانم می گدازد...