بی باده او مباد جامم...
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی
خاموشی آن چشم سخنگوی ، جواب است
از عالم غم دلرباتر، عالمی نیست..
چو تو در برم نباشی عبثم، ثمر ندارم
صدای تو امشب، چاقو و زخم و مرهم است.
نام آبادی ما خرابی است...
از تو امید چه دارم؟ که به یک عهد نپایی
خویِ من کِی خوش شود بی رویِ خوبت ای نگار؟
یادِ تو می اَرزد به بودن های خیلی ها ...
شبیه ی اسبانِ وحشی بود/ با بوسه ای/ رام شد!
مانند درد در تهِ مینا نشسته ایم...
در طلب کوش و مده دامن امید ز دست
تو سیاه چاله ی گونه ت دل من حبس شد
خورانمت میِ جان تا دگر تو غم نخوری ...
منم و چراغ خُردی که بمیرد از نسیمی
ضعیف افکن و مسکین کش اند چشمانت..
جز روزگار من همه چیز را سفید کرده برف
بی تابم آنچنان که درختان برای باد
امتحان کن به دو صد زخم مرا بسم الله
کجاست چابکیِ دستهای عقده گشایت؟
همه ی جان وتنم برگسل عشق تو باد ...!
بغل بگشا و با آغوش خود گستاخ کن دستم..
بیا،که با غمِ تو بر نمی توان آمد.