شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
گفتم سهراب قایقی برایم بساز..میخواهم دل ب دریا بزنم..ای کاش گفته بودم موقع توفان دریا پارویم بشکند…من ارامش دریا را دیده بودم..ن توفانش را…المیرا پناهی-درین کبود...
شاید اگر آن شب کمی باران نمی آمدآرامش از پشت سر توفان نمی آمدبعد از تمام عاشقی ها،اشک های منهرگز برای رفتنت پایان نمی آمدپشت سکوتم بغض کردم التماسم رااین بغض ها خیلی به این دیوانه می آمدآن شب صدای هق هق من را خدا فهمیدورنه که ابر از آسمان،گریان نمی آمدشاید نگاهی پشت سر انداختی دیدیبا رفتنت دیگر نفس آسان نمی آمدآری اگر آن شب کمی باران نمی آمدآرامش از پشت سر توفان نمی آمدعرفان علیزاده...
نه باراننه بوراننه آتشنه توفانصدای تو انگشت تبدار آن دختر نوجوانی ستکه یک نام را بر بخار تن شیشهننوشته خط زدصدای تو انگشت یخ بسته ی مادر تازه پیری ستکه در اشک ریز گلاب و گلایلگِل از نام یک مرد می شستصدای توسوسوی مهتابدر چشم های شبی بی پناه استصدای توآتش نهتوفان نهآه است...
قایقی که از دریا بر نمی گرددیا اسیر توفان شده استیا غم قایقران!...
در شب توفان غم،آرام بودن مشکل استمن لبالب آهام اما لبگشودن مشکل است...
مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمیکند. وقتی توفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتّی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعاً تمام شده باشد. امّا یک چیز مسلّم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت…! ...