پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در ڪنار تو 🫵 صبحی استڪه رنجِ شبان را از یاد می برد..!!!...
در نهایتتنها کسی کهمی خواهم دل به دلش بدهمتویی..تو تغییر نور را در آسمان تماشا می کنیمن چشم های تو را - اولگا بروماس...
به تو اعتماد دارم آن هم در زمانه ای که حتی از تصویرم در آینه می ترسم.به تو اعتماد دارم چرا که هیچ گاه تنهایم نگذاشتی... حتی در روزهایی که با دلم لج کرده بودم و صدایت نمی زدم.به من اعتماد کن؛ من که خودم را به تو سپرده ام و می دانم آن قدر واقعیت داری که کابوس هایم را نیز عاقبت به خیر می کنی.به من اعتماد کن، قول می دهم که امروز از دیروز عاشق تر باشم و فردا...فردایم را تو بساز....
دوری ، فاصله و فضا بین ماستو تو این را نشان دادی و ثابت کردینزدیک ، دور ، هر جایی که هستیو من باور می کنم قلب می تواند برای این بتپدیک بار دیگر در را باز کنو دوباره در قلب من باشو قلب من به هیجان خواهد آمد و خوشحال خواهد شدما می توانیم یک باره دیگر عاشق باشیمو این عشق می تواند برای همیشه باشد......
تو میدمی و آفتاب می شود...
مرا جوری در آغوش بگیرکه انگار فردا می میرم، و فردا چطور؟جوری در آغوشم بگیرکه انگار از مرگ بازگشته ام…...
وقتی که زندگی منهیچ چیز نبودهیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواریدریافتمباید، باید، بایددیوانه وار دوست بدارمکسی را که مثل هیچ کس نیستفروغ فرخزاد...
زخم هایت را نشانم بدهتا بدانم چگونه باید دوستت بدارمتا یاد بگیرم چگونه نوازشت کنم...