شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
ظاهرم نوروز اما باطنم سرمای دی.......
حال خراب مرا تنها ارگ بمی ،،که مانده است زیر آوار می فهمد !ارس آرامی...
حالمخراب تر ازخرابی سیلاخور استویران تر از بمجیگرم سوخته تر از پلاسکونفسم تنگ تر بیماران کرونایی.... حالم خراب استیجوری خراب استکه کسی مرا ببینیدمیبیند تا خر خره در گل و لای فرو رفته امچنگ میزد بر سینه امقلب پر خراشمجرات اشک ندارمجرات فریاد ندارمخود کرده را تدبیر نیست...
مگر آدم چقدر وقت دارد که بچسبد به دوست داشتنهاى نیمه کارهنه جانمآدمهاى گذرافقط مى شوند حال خراب و یک دل سیر پشیمانىآدم باید یک جور یکى را بخواهدکه انگار بدون اوهیچ روزى روزش بخیر نشودو همیشه کنارش باشد ......
و حرفهایتتسکین دهنده حال خرابمه...
آدمهاى زیادى هستندکه هر روز یواشکىدلشان مى گیردبراى کسى که هیچ وقت قرار نیست به هم برسندو بدتر از آن هیچ وقت نمى تواننددلتنگیشان را فریاد بزنندو این خودشبدحالت ترین حالتیک حال خراب است...