پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
رویاهایم را که می بافمبا نگاه به جوراب های سوراخم سقف خیال بر سرم آوار می شود!. زانا کوردستانی...
نداشتنتاوج ویرانی استکه بر سر آرزوهایمآوار می شودمجید رفیع زاد...
از صدایِ ترقه می ترسید هنوزکه جنگ آغاز شد، و جنگ هنوز بود،که خانه بر سرشآوار شد....
قهری است بی آشتیمرگ، سُرایشِ سرودِ مرثیه است یاآواری بر قلب هایِ آواره....
لب هایِ تو موج را می ماندوقتیبر لبِ ساحل آوار می شوند....
خواستم آواز شوماما، این گریه هایِ همیشه و شادی هایِ هرگز، آوارم کردبر کاغذِ سپید....
جستجوگرها اگرچه رفته اند امّا هنوزیک نفر در زیر این آوار باقی مانده استرضاحدادیان...
حال خراب مرا تنها ارگ بمی ،،که مانده است زیر آوار می فهمد !ارس آرامی...
ما از همان کودکی،زندگی کردیم در دنیای ساختگی خویش و هنوز که هنوز استزیرِ آوار آن دست و پا می زنیم...مونس آهنگری...
دلتنگی های ممتد دیگر دلتنگی نیست آوار است .علی گلشاهی(ورژیرا)...
ماندن یا نماندنسوال این استآی که چشم های تو میگویند؛ بمان !می مانمحتی اگر جهان رابر شانه های خسته ی من!آوار کرده باشی......
این خانه مدتهاست ویران شدهاز نبودنِ تُ و مهربانی نگاهتکبوتران یادت هر روز در قفسِ تنگ قلبم،بال و پر می تکانند و در هوای تلخ خاطراتمان بال می زنند ...کاش هنوز خنده هایت ریسه می بستند در خانهو حوض پر آب، موج می زد برای دیدنِ رویِ ماهت...تو دیگر نیستیو این خانه و حوضشآوار شده بر تنهایی من......
آوار یعنی ...نداشتن شانه های تو...وقتی دلتنگی هایم در من فرو می ریزدوخشت به خشت... ویران میشوم !!!...
بم می شومزیر آوار نگاهتبه تسخیر گرفتهگسل اتتمامی مراحکایت امروز و فردا نیست .......
بچه که هستیم از شب میترسیمبه خاطر تاریکی، به خاطر تنهایی…بزرگ که می شویم باز هم از شب میترسیماما نه به خاطر تاریکی، یا تنهایی!از خاطراتی می ترسیم که تا چشمانمان رامی بندیم بر سرمان آوار می شوند.......
آوار یعنی ...نداشتن شانه های تو...وقتی دلتنگی هایم در من فرو می ریزد و خشت به خشت... ویران میشوم !!!...
بی پناهی یعنیزیر آوار کسی بمانیکهقرار بودتکیه گاهت باشد…...
بی پناهی یعنیزیر آوار کسی بمانیکه قرار بودتکیه گاهت باشد…...
گاهی قهرگاهی عصبانیگاهی بی اعتناتو را نمیدانم ولی اگر من بودمدر این دنیایِ بی مهر، کسی که همه یِ اینها را سرش آوار میکردم و باز هم تا صدایش میکردم، میگفت: (جانم)را به این آسانی از دست نمیدادم ....
نگاهتپلی از مخمل را مانددیرگاهی ست کهمنشبهادرتنهائی خوددرفکراین پل هستم که روزی آوار نشود....
طلوع ناگهانها، زیر آوارغروب قهرمانها، زیر آوار کماکان میتپد با عشق مردمدل آتشنشانها زیر آوار...