پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
خرسند ببینمت به هم میریزمدر بند ببینمت به هم میریزمای آنکه نبینمت دلم میگیردهر چند ببینمت به هم میریزم...
چه کنم؟بی درد و بلای تو دوا را چه کنمناز تو و دلبری بلا را چه کنموقتیکه جهان به عشق تو می گرددحال خوش لحظه دعا را چه کنمگیرم که فراموش تو شد خاطره ایشیدائی جان مبتلا را چه کنمبیمار تو بودنم مگر کافی نیست!بی قند لبت حرف شفا را چه کنمآبادی من خرابی از شوق تو بودآوار توام صحن و سرا را چه کنمتا پا به سر شانه ی من نگداریتاوان امانت خدا را چه کنم دربند تو بهتر از هزار ازادی استاز شهر تو این همه صفا را چه کنم...
شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است...
شب فراق که داند که تا سحر چند استمگر کسی که به زندان عشق دربند است...
دیروز تو تلویزیون می گفتند :درماه رمضان تمام شیاطین دربند هستنشب رفتم دربند اونجا نبودند فکر کنم رفته بودند فرحزاد !...
دانی که چرا دار مکافات شدیم؟ ناکرده گنه، چنین مجازات شدیم؟ کُشتیم خرد، دار زدیم دانش را دربند و اسیر صد خرافات شدیم!...
برای داشتنتاز تمامِ جهان گذشته اممرا بخواه مرا بخوانو عاشقانه تکرار کنکه پای به زنجیرم و دل در بندبه اُمیدِ تو زنده مانده اماین یعنی عشقیعنی که تو نیمه ی جانِ منی......
ضامن که رضا باشدمن آهوی دربندم...آقا بطلب حتماکم می کند از دردم...!...