پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اِی شاهِ بی شینِ دِلَمبی رُخِ ماهَت چه کنم؟وامانده اَم با حسرتِچَشم سیاهَت چه کنم؟اَسبِ چَموشِ خاطِراتهر لحظه کیشَم می دهدماتَم میانِ شَطّ ِ رَنججانَم فدایَت؛ چه کنم؟...
چه کنم؟بی درد و بلای تو دوا را چه کنمناز تو و دلبری بلا را چه کنموقتیکه جهان به عشق تو می گرددحال خوش لحظه دعا را چه کنمگیرم که فراموش تو شد خاطره ایشیدائی جان مبتلا را چه کنمبیمار تو بودنم مگر کافی نیست!بی قند لبت حرف شفا را چه کنمآبادی من خرابی از شوق تو بودآوار توام صحن و سرا را چه کنمتا پا به سر شانه ی من نگداریتاوان امانت خدا را چه کنم دربند تو بهتر از هزار ازادی استاز شهر تو این همه صفا را چه کنم...
ور تحمل نکنم جور زمان را ، چه کنم ؟...
چه کنم؟دل به که بندم؛به کجا روی کنم!بازگو، ای به کنار دگریخفته ی من.......
عاشقش بودم و اوقدر بُزی فهم نداشتچه کنم باز که او حبهی انگور من است...
اگر برای ابد / هوای دیدن تو نیفتد از سر من/ چه کنم؟...