شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
وقتی که چیزی به من مربوط نیست چرا حرفش رو بزنم؟ از همان اول تصمیم گرفته بودم کم حرف بزنمهر قدر کمتر حرف بزنی، همان قدر کمتر دچار تناقض می شوی، همین تناقض هاست که پای آدم را توی پرونده های مختلف می کشاند و تا بیایی چشمت را باز کنی، اتهام پشت سر اتهام بهت می بندند، رفع اتهام کار مشکلی ست ..._رضا براهنی از کتاب چاه به چاه ˙...
در نهضت عظیم دو بازویشمن گریه ام گرفته که آخرآخر چرا پرنده به دنیا نیامدم؟...
و مهربان باشید با آن زنی که مرا کشت! که این جنایتِ زیبا همیشه خواستنی بود....
تو زیباتر از آنی که بر شانه هایت تنها ملیله دوزی موریانه ها بیفتدپرواز کن! پرواز کن از قفس خاک!تو زیباتر از آنی که بر شانه ی آسمان ننشینی و کهکشان ها را مثل تخمه نشکنیبه مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشیدتو نمرده ای، فقط دیوانه تر شدیبرشی از شعر بلند اسماعیل...
در نهضت عظیم دو بازویشمن گریه ام گرفته که آخر...آخر چرا پرنده به دنیا نیامدم؟...
و خداحافظی اش،آنچنان چلچله سانست که من می خواهم،دائما باز بگوید که: خداحافظ، اما نرود....
دیروز من چقدر عاشق بودمفرزند چشم های شاد تو بودموقتی که تو قد راست کرده بودی و یک بند فریاد می زدیمن دوست دارم من دوست دارم من دوست دارم......
چه جوانانی!اسماعیل می بینی؟چه جوانانی!بسیاری شان هنوزصورت عشق را بر سینه نفشرده اند......
قسم به چشم های سُرخت اسماعیل عزیزم،که آفتاب، روزی، بهتر ازآن روزی که تو مُردی خواهد تابیدقسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودندکه آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزیبهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید........
و چشمهای اوتاریخ رنگهای عمودیستزیرا مسافران دوگانه- خورشید و ماهتاب -در یک نگاه اوست که میچرخندو استوای بینش و بیناییاز محور دو شانهی او میکند عبور...
دق که ندانی که چیست گرفتم...دق که ندانی تو خانم زیبا...