وقتی که چیزی به من مربوط نیست چرا حرفش رو بزنم؟ از همان اول تصمیم گرفته بودم کم حرف بزنم هر قدر کمتر حرف بزنی، همان قدر کمتر دچار تناقض می شوی، همین تناقض هاست که پای آدم را توی پرونده های مختلف می کشاند و تا بیایی چشمت را...
در نهضت عظیم دو بازویش من گریه ام گرفته که آخر آخر چرا پرنده به دنیا نیامدم؟
و مهربان باشید با آن زنی که مرا کشت! که این جنایتِ زیبا همیشه خواستنی بود.
تو زیباتر از آنی که بر شانه هایت تنها ملیله دوزی موریانه ها بیفتد پرواز کن! پرواز کن از قفس خاک! تو زیباتر از آنی که بر شانه ی آسمان ننشینی و کهکشان ها را مثل تخمه نشکنی به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید تو نمرده ای، فقط...
در نهضت عظیم دو بازویش من گریه ام گرفته که آخر... آخر چرا پرنده به دنیا نیامدم؟
و خداحافظی اش، آنچنان چلچله سانست که من می خواهم، دائما باز بگوید که: خداحافظ، اما نرود.
دیروز من چقدر عاشق بودم فرزند چشم های شاد تو بودم وقتی که تو قد راست کرده بودی و یک بند فریاد می زدی من دوست دارم من دوست دارم من دوست دارم...
چه جوانانی! اسماعیل می بینی؟ چه جوانانی! بسیاری شان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشرده اند...
قسم به چشم های سُرخت اسماعیل عزیزم، که آفتاب، روزی، بهتر ازآن روزی که تو مُردی خواهد تابید قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید.....
و چشمهای او تاریخ رنگهای عمودیست زیرا مسافران دوگانه - خورشید و ماهتاب - در یک نگاه اوست که میچرخند و استوای بینش و بینایی از محور دو شانهی او میکند عبور
دق که ندانی که چیست گرفتم...دق که ندانی تو خانم زیبا