شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
کی رفته را به زاری باز آری؟...
روزی که تو را نبینم آن روز مباد...
هر که نامخت از گذشت روزگارنیز ناموزد ز هیچ آموزگاررودکی...
گل دگر ره به گلستان آمدوارهٔ باغ و بوستان آمدوار آذر گذشت و شعلهٔ اوشعلهٔ لاله را زمان آمد...
رودکی: زمانه پندی آزادوار داد مرازمانه چون نگری سر به سر همه پند است به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری بسا کسا که به روز تو آرزومند است...
با آن که دلم از غم هجرت خون است شادی به غم توام ز غم افزون است اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب!هجرانش چنین است، وصالش چون است؟...
با آن که دلم از غم هجرت خون است شادی به غم توام ز غم افزون است اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب! هجرانش چنین است، وصالش چون است؟...
خوش به حال دل فرهاد که در مدت عمرمزه ی تلخ ترین خاطرہ اش شیرین است ...
هنوز با منی و از نهیب رفتن توبه روز وقت شمارم،به شب ستاره شمارم...
بر عشق تواَم نه صبر پیداست نه دل بی روی تواَم نه عقل برجاست نه دل این غم که مراست کوه قافست نه غم ...این دل که تو راست سنگ خاراست نه دل...
نامت شنومدل ز فرح زنده شود...
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شودحال من از تو شودوز غیر تو هر جا سخن آید به میانخاطر به هزار پراکنده شود...