بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی عود آمد؟!
ناله اگر که برکشَم، خانه خراب میشوی خانه خَراب گشته ام! بَس که سکوت کرده ام...
من چنان آینه وار در نظرگاه تو ایستاده ام که چو رفتى زِ بَرم چیزى از ماحصل عشق تو برجاى نماند در خیال و نظرم غیر حزنى در دل غیر نامى به زبان
جانی....... و دلی....... ای دل.... و جانم....... همه تو........!
نبضِ مرا بگیر و ببر نامِ خویش را تا خون بَدل به باده شود در رَگان من...
تو فریاد چشم هایم هستی که تا بی نهایت ادامه دارند تا سایه ای که به وسعت هزار سایه ست سایه ای از هزار روز بی نام و نشان چقدر نور در دستان گسترده ات داری چقدر شب در ناگهانی ستارگانی که فرو می افتند به دنبال تو می گردم...
آن قدر به تو نزدیک بودم که تو را ندیدم در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم شکرانۀ روزهایی که کنار تو راه رفته ام.
رفتنت من را هم بُرد اما مردی شبیه من همیشه در ایستگاه منتظر توست
آغوشت همانند جنگ ویتنام است هرکه رفت یا برنگشت یا اگر برگشت دیوانه بود!
ای کاش یکی بیاید که وقت رفتن نرود!!
با همه جلوهی طاووس و خَرامیدنِ کبک عیبت آن است که بیمِهرتر اَز فاختهای...
ابر بارنده به دریا می گفت: گر نبارم تو کجا دریایی؟ در دلش خنده کنان دریا گفت: ابر بارنده تو هم از مایی........
جوانیها رجز خوانی و پیریها پشیمانیست شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
دنیا همه شعر است به چشمم، اما...... شعری که تکان داد مرا بود
انگار که خداوند معشوقه ای داشته باشد انگار که معشوقه اش ترکش کرده باشد انگار که خداوند تو را در لحظه ی تنها شدنش آفریده باشد زیباییِ تو غم انگیز است
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست.... فروغی_بسطامی
برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود دست های خویش و دامان توام آمد بیاد
از هر چه هست و نیست گذشتم ولی هنوز در مرز چشمهای تو گیرم فقط همین با دیدنت زبان دلم بند آمده ست شاعر شدم که لال نمیرم فقط همین!
چمدان همیشه معنی رفتن نمی دهد گاهی تمام زندگیمان را جمع می کنیم و نمی رویم فقط زندگی نمی کنیم مثل وقتی که شب عینک آفتابی می زنیم و ادای روز را در می آوریم نگاه می کنیم فقط نمی بینیم
گاهی برای او چیزهایی می نویسی بعد پاک می کنی پاک می کنی او هیچ یک از حرف های تو را نمی خواند اما تو تمام حرف هایت را گفته ای
چه کنم با غم خویش؟ گه گهی بغض دلم میترکد دل تنگم زعطش میسوزد شانه ای میخواهم که گذارم سر خود بر رویش و کنم گریه شاید کمی ارام شود ولی افسوس که ....
از دستهای من جز این ثمری نیست گاهی ببارم گاهی بمیرم گاهی اگر شد در حیرت واژه ی دوست داشتن تو را دوباره از نو بنویسم . . .