جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
♥ اندوه تو:یک شب دیریک شب تیره و دورناگهان،از پنجره اندوه تو را باد آورد! گشت، لبم از لبخند،،، -- خاموش!! عطر یادت؛ ای گل،،، -- آئینه باغ دلم را پر کرد! قفس گلویم شد؛ از آواز قناری پُر!بر دهانم امّا؛ زده شد، قفل خاموشی دیگر! ناگهان مهر دمید! شعلهٔ نور وزید!آسمان از صدایم پر شد!لبریز از شعر شد!!! (زانا کوردستانی)...
در معبدِ من می میرندتمام بولهوسی های جهان!من راهبه ئی هستم که آخرین عبادتگاه ساخته شده ام طرح ست از یک حسِ گمشده. در مرهمی آغوش،به پیچیدگی هائی برخورده امکه رمزِ بوسه هایت را دنبال می کند!به جغرافیائی آشنا هدایتم باش! (زانا کوردستانی)...
رفتنت، بل فاجعه بوداتفاق که نه!مثل خشکسالی های ممتدمثلِ،،، سوءتغذیه ی درخت!. وقتی که رفتی دنیای من چهار دیواری شد درانحصارِ تاریکی. تو که رفتی همه چیز دنیا عجیب شد مثل آوار زده ایی کهلاشه اش را از زیر خاک بیرون می کشد، برای : --خاک سپاری! (زانا کوردستانی)...