تو مرا آزردی که خودم کوچ کنم از شهرت تو خیالت راحت میروم از قلبت میشوم دورترین خاطره در شبهایت تو به من میخندی و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی برنمی گردم ، نه میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد عشق...
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
چترها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را،خاطره را،زیر باران باید برد عشق را زیر باران باید جست
زمین باران را صدا می زند من ، تو را
دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
به نجوایی صدایم کن بدان آغوش من باز است برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من
تو ناگهان زیبا هستی تو را یافتم آسمان ها را پی بردم
بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی غمی افزود مرا بر غم ها دیگران را هم غم هست به دل غم من ، لیک ، غمی دردناک است
اتاق خلوت پاکی است برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد دلم عجیب گرفته است خیال خواب ندارم
بیا تا برات بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد و خاصیت عشق این است
او را بگو او را بگو:نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام نوشیده ام که پیوسته بی آرامم
دلم گرفته دلم عجیب گرفته است! و هیچ چیز نه این دقایقِ خوشبو که روی شاخه نارنج میشود خاموش، نه این صداقتِ حرفی که در سکوت میانِ دو برگ این گل شب بوست، نه هیچ چیز مرا از هجومِ خالی اطراف نمی رهاند.......
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا هر نشاطی مرده است دست جادویی شب در به روی من و غم می بندد میکنم هر چه تلاش او به من می خندد
نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر ، سحر نزدیک است هر دم این بانگ ، بر آرم از دل وای! این شب چقدر تاریک است
هیچ کس با من نیست مانده ام تا به چه اندیشه کنم! مانده ام در قفسِ تنهایی, در قفس می خوانم چه غریبانه شبی است. شبِ تنهاییِ من...!
-نه صدایم… و نه روشنی ؛ طنین تنهایی تو هستم ! طنین تاریکی تو…
هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند. و فکر می کنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد!….
یک نفر دلتنگ است یک نفر می بافد. یک نفر می شمرد یک نفر می خواند یعنی: یک چه دلتنگ شدی.....؟
پیشه ام نقاشی است: گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهایی تان تازه شود...
من از صداها گذشتم! روشنی را رها کردم رویای کلید از دستم افتاد! کنارِ راهِ زمان دراز کشیدم... من به اندازه یک ابر دلم میگیرد باید امشب چمدانی را...که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بر دارم... و به سمتی بروم...
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش و بی خیال نشستن؟!
پشت دریاها شهری ست که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری مینگرند دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند که به یک شعله، به یک خواب لطیف خاک موسیقی احساس...
جای مردان سیاست بنشانید درخت که هوا تازه شود ...
هیچ کس با من نیست مانده ام تا به چه اندیشه کنم ! مانده ام در قفسِ تنهایی ، در قفس می خوانم چه غریبانه شبی است ، شب تنهایی من... شب خوش