هیچ کس با من نیست مانده ام تا به چه اندیشه کنم! مانده ام در قفسِ تنهایی, در قفس می خوانم چه غریبانه شبی است. شبِ تنهاییِ من...!
-نه صدایم… و نه روشنی ؛ طنین تنهایی تو هستم ! طنین تاریکی تو…
هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند. و فکر می کنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد!….
یک نفر دلتنگ است یک نفر می بافد. یک نفر می شمرد یک نفر می خواند یعنی: یک چه دلتنگ شدی.....؟
پیشه ام نقاشی است: گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهایی تان تازه شود...
من از صداها گذشتم! روشنی را رها کردم رویای کلید از دستم افتاد! کنارِ راهِ زمان دراز کشیدم... من به اندازه یک ابر دلم میگیرد باید امشب چمدانی را...که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بر دارم... و به سمتی بروم...
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش و بی خیال نشستن؟!
پشت دریاها شهری ست که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری مینگرند دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند که به یک شعله، به یک خواب لطیف خاک موسیقی احساس...
جای مردان سیاست بنشانید درخت که هوا تازه شود ...
هیچ کس با من نیست مانده ام تا به چه اندیشه کنم ! مانده ام در قفسِ تنهایی ، در قفس می خوانم چه غریبانه شبی است ، شب تنهایی من... شب خوش
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار زندگی نیست بجز دیدن یار زندگی نیست بجز عشق بجز حرف محبت به کس وَر نه هر خار و خسی زندگی کرده بسی
رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را تو غیر از من چه میجویی؟ تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو مرا یاد کنی یا نکنی باورت گر بشود ، گر نشود حرفی نیست اما نفسم میگیرد.. در هوایی که نفس های تو نیست...️
دچار باید بود و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف حرام خواهد شد و عشق سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست و عشق صدای فاصله هاست صدای فاصله هایی که غرق ابهامند.
شب را نوشیده ام و بر این شاخه های شکسته می گریم. مرا تنها گذار ای چشم تب دار سرگردان! مرا با رنج بودن تنها گذار.
باران اضلاع فراغت را می شست. من با شن های مرطوب عزیمت بازی می کردم و خواب سفرهای منقش می دیدم. من قاتی آزادی شن ها بودم. من دلتنگ بودم. در باغ یک سفره مانوس پهن بود. چیزی وسط سفره، شبیه ادراک منور: یک خوشه انگور روی همه شایبه را...
در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور مثلِ خواب دمِ صبح و چنان بی تابم که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت بروم تا سرِ کوه دورها آواییست که مرا می خواند...
در نبندیم به نور در نبندیم به آرامش پرمهر نسیم زندگی رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندیست ...
من در این خلوت خاموش سکوت اگر از یاد تو یادی نکنم، میشکنم