گفته بودند: از دل برود هر انکه از دیده برفت... تو که همچون نفسی تو که از دیده برفتی و نرفتی از یاد...
به دلم میگویم آن یوسفی هم که به کنعان برگشت استثنابود... تو غمت را بخور
نقاش نیستم ! اما تمام لحظه های بی تو بودن را درد میکشم ....
خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر
بعد از رفتنش موهایم را ازته زدم! دیوانه ام میکرد خاطره ی دستانش.....
شعرهایم را میخوانی... و میگویی روان پریش شده ام! پیچیده است... قبول... اما من فقط چشمهای تو را مینویسم... تو ساده تر نگاه کن...️
همه ماهر شده اند... یک نفر هزاران نفر را, با هم دوست دارد...! اما من! ناشیانه به یک نفر, دل میبندم هزاران بار️️
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی گر از یادم رود عالم ، تو از یادم نخواهی رفت
گره ی کور دلم دست تو را میطلبد
من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان می کنم ویرانه ای را اگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را
هر صبح آفتاب از نخستین برگ شناسنامه ی تو سر می زند... تقویم زیر پای تو ورق می خورد...
هر آنچه دوست داشتم برای من نماند و رفت… امید آخرین اگر تویی! برای من بمان…..
عطر تو چون گلاب عشق مست کند خیال من
اکنون که بدون تو نشستیم با خاطره هایت همه جا دست به دست ایم
میروی یک روز و با خود میبری روح مرا
برو آنجا که تو را منتظرند... قاصدک در دل من، همه کورند و کرند ...
جان پیش کشیم و جان چه باشد ؟ آخر نه تو جان جان مایی..... در دیده ناامید هر دم ای دیده دل چه مینمایی....؟
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیست شب چنین روز چنان آه چه مشکل حالیست
دامن معشوق بگرفته به دست عاشقان ازدست آسان کی دهند رند سرمستیم ای واعظ برو عاقلان خود پندمستان کی دهند
ای لبانت بوسه گاه بوسه ام خیره چشمانم به راه بوسه ات
چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست !؟
موسی عصایش محمد کتابش و تو چشمانت
آرزوی دل بیمار منی ... صحتی عافیتی درمانی
غروب های جمعه درست مثل چای سرد شده است.... از دهن افتاده و تلخ... اول صبحش گرم است و دلچسب... غروب که میشود، ساعت، کند میشود دل پر میشود درون سرهایمان ترافیک میشود جمعه ها باید همیشه، صبح بماند... غروب هایش، آدم را زنده به گور می کند.......