پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زن ها همیشه همه چیز را عجیب و غریب دوست داشته اند...همیشه عاشق مغرورترین ها شده اند عاشق دست نیافتنی ترین چیزهای دنیا همیشه درخواب ،خود را در آغوش قوی ترین مرد تصور کرده اند زن ها معمولاً کسی را ،چیزی را دوست داشته اند دوست داشته انددوست داشته اندصبح را به امید دیدارش بیدارشدندشب را به امید دیدارش در خواب،خوابیده اندروزها را به امید تحسین چشم های معشوقشان ساعت هارا جلوی آینه گذرانده اند زن ها می مانند میجنگندمیجنگندمیج...
من حرفهای یواشکیِ قبل از خواب را دوست دارم، از همان حرفهایی که ته دلت مطمئنی پشتش دروغی نیست، همان حرفهایی که فقط بعد از ساعت دوازه دلهایمان با هم میزنند،آخر شب ها دلها دروغ نمیگویند ،میگویید نه؟کافیست یکنفر را بخواهید ،هرشب ناخودآگاه حرف هایتان زیباترین خصوصیِ دنیا میشوند ...اگر آن یکنفر را دارید، شما خوشبخت ترین آدم هستید ،فقطلطفاًیکنفر رابرایهمیشه"خصوصی"بخواهید ......
مردم شهرم همیشه عجول بوده اندهمیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدنددر پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند...برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند، زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند،آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود...مردم شهرم همیشه عجول بودند،باور کنید انتهایش چیزی نی...
دوست داشتنترفع تمامِ خستگی هایروزانه یِ من است ...لطفاً هر روزبارها برایم تکرارش کن ......
برای تو مینویسم که عزیزتر از جان شدیو لازم تر از نفس.عزیز دور،عزیز دست نیافته،عزیز بوسیدنی،عزیز قلبم،برای تو مینویسم که خواستم تورا در آغوش بکشم؛ولی دستانم کوتاه بود.برای تو مینویسم که بوسیدنت آرزو بود.برای تو مینویسم که یک جهانی.مینویسم برای تمام روزهایی که قرار است نباشم.باشد که بدانی و بدانند که تورا دوست می داشتم؛بسیار،بسیار......
- نخند جانم...نخند... آدم دست و پایِ دلش میانِ چالِ گونه ات میشکند... تو نخند...میترسم نقاش ها لبخندت را نقاشی کنند... عکاس ها لبخندت را ثبت کنند...شاعرها از لبخندت غزل بگویند... نویسنده ها کتابت کنند... بعد منِ دست و پا شکسته چطور با یک شهر رو به رو شوم...؟!رحم کن...یواشکی بخند ،فقط برای من......
نخند جانم...نخند... آدم دست و پایِ دلش ...میانِ چالِ گونه ات می شکند... تو نخند...می ترسم نقاش ها ...لبخندت را نقاشی کنند... عکاس ها لبخندت را ثبت کنند...شاعرها از لبخندت غزل بگویند... نویسنده ها کتابت کنند... بعد منِ دست و پا شکسته ...چطور با یک شهر رو به رو شوم...؟!رحم کن...یواشکی بخند ،فقط برای من......
غروب های جمعه درست مثل چای سرد شده است....از دهن افتاده و تلخ...اول صبحش گرم است و دلچسب... غروب که میشود، ساعت، کند میشوددل پر میشود درون سرهایمان ترافیک میشود جمعه ها باید همیشه، صبح بماند...غروب هایش، آدم را زنده به گور می کند..........
یا بیا و بمان یا بیا و همه چیز را جمع کن و ببریا تمامت مال من یا نصفه نیمه بودنت ارزانی دیگران...