گاهی تو را کنار خود احساس می کنم اما چقدر دلخوشی خواب ها کم است...!
گفته بودم شعر بی شعر ،امشب امّا یاد او باز دارد کاغذ و خودکار دستم می دهد
طوفان اگر. فرو بنشیند عجیب نیست پایان بی دلیل دویدن نشستن است
گر تو معلمم شوی، درس محبتم دهی جمعه به مکتب آیم و جان بکنم فدای تو
خُنک آن درد که یارم به عیادت به سَر آید دردمندان به چنین درد نَخواهند دَوا را...
ببین چگونه غمت پشت ِ من شکست ببین...!
شاید این ها امتحان ماست با دستور عشق ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
شَوَم محو سخن چینی آن چشمان زیبایت همیشه قهوه ام را در کنارت سرد مینوشم
ای عجب خوب دو دیوانه بهم ساخته اند زلف آشفته ی تو با دل سودایی ما!!
گَهی بر سر ، گَهی بر دل، گَهی بر دیده جا دارد...
رنگ به لبت مات و هراسان مانده چشم تو اینقدر تماشا دارد!
رفته ام گر چه دلم منتظرِ برگرد است چقدَر صبر از این زاویه اش نامرد است! مهدی_عزیزی
میان ابرو و چشم تو، فرق نتوان داد.. بلا و فتنه ندارند امتیاز از هم...
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند
نیست در جاذبه ی شوق، مرا کوتاهی پلّه ی ناز تو بسیار بلند افتاده است!
گر بیایی دهمت جان و نیایی کُشدم غم من که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی
توبه ات از روزهایم عشقبازی را گرفت آه از آن زاهد که استغفار یادت داده است
لذت شیرین خواب هر شبت مال خودت لطف کن بگذار من هر صبح بیدارت کنم
منم که گاه به ترکِ تو سخت مجبورم ...
تو خود دلیل بلایی چگونه می خواهی خدات در همه حال از بلا نگه دارد
رویت به زلف پر چین تسخیر ملک دل کرد فتحی چنین که کرده با لشکر شکسته؟
کمی بخند که دیوان شعر من قدری غزل و بیت های عاشقانه کم دارد !
که گفت خانه ی دل کردم از غمت خالی؟ نکرده ام... نکنم هرگز این... خدا مکناد!
آن لب تب دار را یک بار بوسیدن شفاست وای از این دارو که از بیمار پنهان کرده ای