ناچار تو از اشاره ام فهمیدی خاموش ترین ستاره ام فهمیدی؟ در آمدنم برادرت با من بود !! از روی لباس پاره ام فهمیدی...!
هر یک ابروی تو کافی ست پی کشتن من چه کنم با دو کماندار که پیوست بهم .
هر دم گناه میکنم ؛ توبه ای دگر بیزار ازاین گناه وخوشایند زتوبه ام...
سر سجاده ام بودم که گیسوی تو در هم ریخت نظرهایِ حلال و آرزوهایِ حرامم را!
من بی تو دمی فارغ از این غم نشدم یک لحظه از آنچه بوده ام کم نشدم حوا چه کنم مرام من هم این بود صد بار دلم شکشت و آدم نشدم
دلم به وسعت دریا ولی چه چاره اگر باز غمى سماجتِ یک رودخانه داشته باشد!؟!
حتی پرندگان هم کمک می کنند به همدیگر بیا نزدیک نزدیکتر کمکم کن ببوسمت
من یک زنم و گریه برایم مقدر است اما تو مرد باش و به این اشک ها نخند...
بگذرم از خطِ سرخِ لبِ تو امشب و...صبح مشکلی نیست صلاحیّتِ من رد بشود
صائب! دو چیز می شکند قدر شعر را تحسین ناشناس و سکوت سخن شناس!
پیش پایش آب ریختم تاکه برگرددولی برنگشت واین حوالی بی قرارازسوی او...
نخواه چشم ببندم به روی رفتن تو که وقت رفتن جان، چشم باز می ماند
دلِ صد مرده بہ لبخندِ تو اِحیا بشود و مسیحا نَفِس الہام بگیرد از تو
یک شب ، کمی آهسته گفتم دوستت دارم از بعد آن ، دیگر صدایم در نمی آید
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش تو قاف قرار من و من عین عبورم
هیچ اصرار ندارم که بمانی اما صبر کن دوست ندارم که تو تنها بروی
مینویسد شور چشمان تو را با صد قصیده هر کسی در مکتبش دریا شناسی خوانده باشد
عشق یعنی در میان صدهزاران مثنوی بوی یک تک بیت ناگه مست و مدهوشت کند
پیراهنى که عطر تنت را بجا گذاشت هرشب میان بستر من گریه مى کند
یوسف نبوده ام که عزیزت شوم ولی ای کاش دیده بود زلیخا وفای من!!
گیر کردم بین اینکه عاشقم یا عاشقی!! مثل عیسایی که در حس یتیمی مانده است!!
دیدار تو گر صبحِ ابد هم دهَدَم دست من سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی
خوشا آن شب ها که که تا آغوش من پرواز می کردی برایت شعر می خواندم ، برایم ناز می کردی .
حیف است هوای پاییزی هدر شود بیا دست هایت را به من بده تا باهم در امتداد پاییز روی زرد و نارنجی برگ ها قدم بزنیم و همه ی شهر را مبتلا کنیم به عشق زحمت بارانش با خدا آمدنش با تو عاشقی و شعر و غزلَش با من!