من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان می کنم ویرانه ای را اگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را
هر صبح آفتاب از نخستین برگ شناسنامه ی تو سر می زند... تقویم زیر پای تو ورق می خورد...
هر آنچه دوست داشتم برای من نماند و رفت… امید آخرین اگر تویی! برای من بمان…..
بیقرار تر از من به جهان هیچ کسی نیست و لیکن در گوشه ی آغوش تو آرام ترینم
باید کسی را پیدا کنم دوستم داشته باشد آن قدر که یکی از این شبهاى لعنتی آغوشش را برای من و یک دنیا خستگی بگشاید هیچ نگوید هیچ نپرسد
آشفته سریم شانه ی دوست کجاست ؟
تمام مهربانان را به خود نامهربان کردم به امیدی که سازم مهربان، نامهربانی را
یک تو می آیی هزاران دل از من میرود
هزاران بار دیگر هم بگویی شب بخیر وقتی یکبار نگویی دوستت دارم نه شب هایم بخیر است و نه فردایم بخیر
بر ماسه ها نوشتم دریای هستی من از عشق توست سرشار این را به یاد بسپار بر ماسه ها نوشتی ای همزبان دیرین این آرزوی پاکی است اما به باد بسپار
به جنون می کشم عشق را اگر آغوش تو فانوس شب من باشد
و آغوشِ تو بود که ثابت کرد گاهی در حصار دستان کسی بودن میتواند اوج آزادی باشد
با کدامین شانه بهتر میکنی دیوانه ام موی تو شانه کنم یا سر نهی بر شانه ام
ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد
تو ناگهان زیبا هستی تو را یافتم آسمان ها را پی بردم
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم
ای همیشه خوب ای همیشه آشنا یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی ماهی تو جان سپرده روی خاک
ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من ای لبانم بوسه گاه بوسه ات خیره چشمانم به راه بوسه ات
اینجا کسی است پنهان همچون خیال در دل اما فروغ رویش ارکان من گرفته
بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی غمی افزود مرا بر غم ها دیگران را هم غم هست به دل غم من ، لیک ، غمی دردناک است
مثل یک معجزه ای علت ایمان منی همه هان و بله هستند و شما جان منی
سایه ای از خویش روی دیوار پیدا کرده ام فصل تنهایی به سر آمد یار پیدا کرده ام
خوش تر از نقش توأم نیست در آیینه ی چشم
گفتی به کام روزی با تو دمی بر آرم آن کام بر نیامد ترسم که دم بر آید