شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
می شود گاهی بیشتر به خواب هایم سر بزنی آخر دلم بدجور بهانه گیر تو شده است ؛ چون هیچ دلتنگی به پای دلتنگی برای تو نمی رسد مثل یک عاشقانه ی آرام ؛ دیگر هیچ لقمه ای طعم لقمه های تو را نمی دهد ؛ هیچ نوازشی به پهنای محبت های تو نیست ؛ جز لالایی های نیمه شبانه ات هیچ زمزمه ای آویزه ی گوشم نیست ؛ آغوشت امن ترین جا برای دلهره های کودکانه بود و باران چشمانم وقتی به عشق تو جاری می شود عاشقانه ترین حس دنیاست ...میدانی مادر سالهاست که نیستی و دلم در کودکی ...
با توامشب فکر تو در خیالم پر می زند عاشقانه های تو بر دلم سر می زندسالهاست به دل قبله گاه عاشقی شده ایکه بر کعبه ی دلت خالصانه در می زندروشن دل گشته ام در ره عشقت لَختی بتابکه تاریکی شبهای من با تو سحر می زندبلبل عشق به گلستان نغمه خوان شده بازچون خزان دل با تو سمت بهار ریشه می زندنیست ندیدم به عالم و افسانه چون تو شیرین ترفرهادم و تب عشق تو بر دلم تیشه می زند من از خمار چشم تو مستم به عالم خیال حتیوقتی کمان ابروانت به قلب...
قصه عشقاز ازل قصه ی عشق بر سند دل زده اندعاشقان را عقل نیست ، چون عاقلان می زده انددر نبرد عاشقی نیم بیشتر خونین جگرآنان که شیطان صفت اند از پشت خنجر زده اندسینه به سینه دست به دست گشته کتاب عاشقانآنان که مجنون گشته اند سر به بیابان زده انددر مرام عاشقان هرکس که زد لافِ دروغبلکه با تیغش که نه ، با پنبه سرها زده اندحرف حقی ایست ( کبوتر با کبوتر باز با باز )هر که با عشق دِگر پر زد و رفت ، تیرش زده اندشین . قاف ....
به هر بهانه رو زدم ز یاد برم خاطرات تو راهمین خاطرات هر بار خزان نمود نوبهار مراتنهاتر از تنهایم در این برهوت عشقحال چگونه از سر به در کنم حال و هوای تو رامستی عشق تو کِشاند مرا به هر دام بلاسینه سوختم و بهر طبیبان نبود دوای بلای تو راانگشت نمای خلق گشتم از برای تو چون مجنونبس که کوه غمت همچو فرهاد کَند جان مراتقاص کدامین گناهم بود که غم عشق تو بردبه یغما چشمه ی چشمان مست و بی قرار مراهرچه بارید ز غم بود و گلستان نشد آتش غمت...
تا زمستان یک آذر باقی مانده است اما چه سوزناک است هوا ؛ سرد و خشک و مغرور می تازد بر پیکره ی پاییز و آبانش ؛ گویی زمستان میخواهد بیشتر از پیش ها و زودتر از قبل ها پاییز را به زانو درآورد ، و من خود به عینه دیدم پاییز چک اول را که خورد تمام حرفهایش را زمین ریخت.......
نمیدانم با خودم چند چندماما باید تا الان میهمان ها رسیده باشند ...بغض می آید ...اشک می آید ...غصه می آید ...و در خانه ی وجودممهمانیِ عجیبی به راه می افتد...!!!...