متن احساسات تلخ
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات احساسات تلخ
نیست در عالم کسی در اختیارش زندگی.
زندگی را اجباری بایدش کرد، زندگی.
باد میآید، ولی از سمت و سوی هیچکس
بغض میبارد، بدون گفتوگوی هیچکس
ماه بر آیینه افتادهست، اما در شکست
میتراود نور از اشک سبوی هیچکس
در دل شبهای خاموشم چراغی نیست نیست
جز دل من، در نخ خاموشکوی هیچکس
دست بر دیوار تردیدم، دلم در سایههاست
مرز بین ما...
وقتی که برای مشقِ تو دست زدند
با جیغِ ریا تَبر تَبر دست زدند
جای رُخِ اسب و مهره ی شاه و وزیر
بزغاله ترین پیاده را دست زدند
تو چون من، ای پرنده بیقراری
نه ماندن میتوانی، نه فراری
قفس وا شد، برو هرجا، جز اینجا!
به آدمها مبادا دل سپاری
چه باخلاف
چه بی خلاف
این روزگار در برخلافی می گذرد..!
این آخر هفتهها دلم میگیرد
بر غربت رفتهها دلم میگیرد
با فاتحهای یاد کنید از اموات
از درد نگفتهها دلم میگیرد...
بها دادن
به آدمهای نمکنشناس
دهن کجیست
به حیواناتِ وفادار
« مسککن »
من سالهای سال با آن واژه های سرخ
سر کردم عمری را که از هر سو گذر میکرد!
جای مسکن قطعه شعری میسرودم تا
تنها مسکن روی درد من اثر میکرد !
با واژه های درد گفتم حال و روزم را
بی شک خدا دائم به این...
چه خوب میفهمم راز این لبخندها را...
این خندههایی که نه از شادی،
بلکه از عادتِ به ادامه دادناند.
سایه اگر بر شانهات خانه کرده،
یقین بدان که نوری هم، بیصدا، از تو عبور کرده است…
سایه، بیحضور نور، معنایی ندارد.
اگر هنوز از دل خاکستر، آفتاب را میجویی،
یعنی...
---
گاهگاهی دنیای ما پر از دردهای پنهان است، دردهایی که کسی نمیفهمد و کسی نمیبیند. همان آرامش ظاهری که نشان میدهد همه چیز خوب است، در عمق قلب ما پر از غم و تنهایی است. گاه، تنها بودن و فهمیده نشدن، سنگینتر از هر خاک ناپیدا است.
در این...
چشم بگشا، شب فرو افتاد در دامان کوه
ماه چون آیینهای لرزید در چشمان کوه
باد، پیراهن به تن کرد از غبار کاروان
گریهاش پیچید در پیچ و خم پنهان کوه
شعلهای خاموش در دل داشت فانوسم، ولی
نور میپاشید از بغض لب سوزان کوه
آه از آن لحظه که...
قایقِ احساسِ دل، در گِل نشست از خستگی
موج، موج سینهام، از دستِ غم، گردیده آب
تاج خوشبختی
رخنه در جانم نمودی و نشستی بر دلم
ریشه کردی در تن و کاشانه و آب و گلم
خانه در آوارگی دارم چه می دانی ولی
گشته ای جغرافیای مرز حق و باطلم
تا نهادی تاج خوشبختی سر دلداده را
سایبان از شعله دارم، شمع بزم محفلم
از...
می دونی آدم گاهی به ته خط می رسه،
و اون موقع که افسوس می خوره که چرا،
به کسی دل بستم و وابسته شدم، چون من فقط تنهام نه اون!
من گاهی به آب و آتیش می زدم از ی راه دور بیام فقط اونی که دوست دارم ببینم،...
کاش جانم را میگرفتی،
اما دلم را نمیبردی.
رفتش چنان که باد، بیهیچ اعتنایی
نامم ز خاطرش، چو گردی بر گذر افتاد!
• «فراموش میشوی، گویی که هرگز نبودهای.» •
— محمود درویش
چقدر ساده رفتی . . .
چقدر راحت شدم برایت یک خاطرهی محو در غبارِ روزهای شلوغ. نه صدایی، نه پیامی، نه حتی نگاهی از دور. انگار نه انگار روزی جانِ هم بودیم.
باورم نمیشود اینهمه زود، اینهمه بیصدا،...
گویند دلت نسوزد برای کسی
که خودت بسوزی
که سوخت دلت برای کسی
و آرزوهایی که به جای برآورده شدن،
حسرت شدن
باغچهی دلم،
پر از گلهایی که دیگر نغمه نمیخوانند،
رنگهایشان پژمرده و سایههایشان سنگین!
من اما، بسان باغبانی با دستان خشک و سرد،
که نمیداند چگونه باران بیاورد،
و چگونه نور را به دل گلها برساند
روزگارم اینگونه میگذرد؛
هر روز تماشاگر گل هایی هستم
که یک به یک خاموش...