آن جا یک قهوه خانه بود. اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای. چرا؟ دنیا خراب می شد اگر دقایقی آن جا می نشستیم و نفری یک استکان چای می خوردیم؟ عجله، همیشه عجله... کدام گوری می خواستم بروم؟ من به بهانه ی رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را...
مردم شهرم همیشه عجول بوده اند همیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه...
امروز را در همین امروز زندگی کن هیچ معلوم نیست فردایی که بخاطرش لحظاتت را در نطفه خفه میکنی همانی باشد که دلت میخواسته! آدمیزاد هیچ گاه مقصدی ثابت نداشته مدام در تلاش برای رسیدن است اما قبل از اینکه برسد مقصدش را تغییر میدهد! و در این میان انقدر...
مرگ من یک اتفاق ساده است که همین دیروز از من بیرون افتاد دو سه سیاره به خورشید مانده بود که روز شدم و بین همیشگی شب ها گم ازتو چه پنهان همیشه عجله می کنم حتی وقتی مرغ دریایی از سیاره ای کشف نشده خبر آمدن یک چتر سرخ...
وقتی یک اتفاق برای ما رخ میدهد، چند لحظه طول میکشد تا به آن پاسخ دهیم. این اتفاق ممکن است هر چیزی باشد، از تنه زدن یک فرد در خیابان تا آتشسوزی که در منزلمان رخ میدهد. در لحظه اول اتفاق ما شوکه هستیم. اما تا قبل از این که...
عجله کردیم زود بزرگ شدیم! آن بالا هیچمیوهای روی ِ هیچ شاخهای منتظر ِ دستان ِ رسیدهی ما نبود...